کتاب کارنامه اردشیر بابکان، قاسم هاشمی نژاد ص ٣١ تا ۵١

چیزها و کلمه ها، دفتر دوم، گردآورنده: احمد آذرکمان

● بخش یکم:
به کارنامه ی اردشیر بابکان چنین نوشته بود

(صفحات ٣١ تا ٣٣)

(١-١)
ایرانشهر
پس از مرگ اسکندر رومی،
٢۴۰ مَلِک داشت.

(٢-١)
سپاهان و پارس و سرزمین های نزدیک تر
دستِ «اردوان سالار» بود.

(٣-١)
اردوان
خود بر «اِستَخر» می نشست.
(استخر: یکی از شهرهای پارس)

(۴-١)
«بابک»،
مرزبان و
شهردار پارس و
گمارده یِ «اردوان» بود.

(۵-١)
«بابک»
فرزند نامبُرداری نداشت.

(۶-١)
«ساسان»،
شبان(:چوپان) بابک بود و
از نژادِ «دارایِ شهریار».

(٧-١)
او
در زمان بیدادشاهی «اسکندر»
گریزان شده بود و
پوشیده
روزگار می گذراند
با شبانان کُرد.

(٨-١)
«بابک»
نمی دانست که «ساسان»
از تخمه ی «دارا» زاده است.

(٩-١)
تا این که
«بابک»
سه شب، سه خواب عجیب می بیند:

(١۰-١)
ـ اول، خواب می بیند که
خورشید از سر «ساسان» تابیدن گرفت
و جهان به کُل روشن شد.

(١١-١)
ـ در شب دوم،
خواب می بیند که
«ساسان» سوار فیلِ آراسته و سفیدی شده
و همه ی اطرافیان
او را احترام و ستایش می کنند.

(١٢-١)
ـ در شب سوم،
خواب می بیند که
آذَر فَرَنبَغ، آذر گُشَسب و آذر بُرزین مهر
(که هر سه در دین زرتشت،
از آتش های مقدس محافظ جهان هستند)
در خانه ی ساسان
می درخشند و
روشنایی خود را در جهان می پراکنند.

(١٣-١)
«بابک»،
از این سه خواب
حیران شد و
خوابگزاران را فرا خواند و
خوابِ هر سه شب را
مو به مو گفت.

(١۴-١)
خوابگزاران گفتند
یا ساسان
یا یکی از فرزندان او
به پادشاهیِ جهان
خواهد رسید.

(١۵-١)
«بابک»
بعد از شنیدن سخن خوابگزاران،
«ساسان» را
به پیش خود خواند و
از او پرسید:
«تو از کدام تخمه و تباری؟
آیا بوده کسی از نیاکان تو
که شاهی و سَروَری کرده باشد؟»

(١۶-١)
«ساسان»
ابتدا امان خواست
و سپس راز خود را
به «بابک» گفت.

(١٧-١)
«بابک»
شاد شد و
به ساسان فرمود که
خود را در آبدان شست و شو ده.

(١٨-١)
سپس دستور داد
یک دست تن پوش شاهی آوردند
که ساسان بپوشد.

(١٩-١)
روزگاری هم
به فرمان «بابک»،
«ساسان» را
به ناز و نوش داشتند.

(٢۰-١)
تا این که
«بابک»،
دختر خود را به همسری «ساسان» درآورد.
( و از آن که بودنی بخواهد بود)،
در وقت
آن دخترک
آبستن شد و
«اردشیر» از او زاده شد.

(٢٢-١)
نخستین بار
که «بابک»
توش و تن و چابکی اردشیر را دید
دانست
که آن خواب ها راست بوده است.

(٢٣-١)
بنابراین
اردشیر را
به فرزندی پذیرفت و
او را به ناز داشت.

(٢۴-١)
وقتی اردشیر
یال برکشید و
به گاهِ فرهنگ رسید،
در دبیری و
سواری و
سایر هنرها
آموخته گشت و
ناموری شد که در پارس همتا نداشت.
ــــــــــ
▣ توضیحات بخش یکم:
ایرانشهر: اطلاق ایران در عهد ساسانی، شهر به معنی امروزی کشور و کشور به معنی اقلیم بوده. امروزه کشور جای شهر را گرفته و شهر به معنی مدینه و بلد به کار می رود.
اسکندر مقدونی را ایرانیان به اسکندر رومی می شناختند.
اردوان: آخرین پادشاه مقتدر اشکانی... سرکشی اردشیر را باید نتیجه ی پیکارهای خانگی این دودمان شاهی و فرسودگی ناشی از جنگ های خارجی(روم) شناخت.
پیل آراسته ی سپید: در باور ایرانیان باستان، پیل موجودی اهریمنی بود. احنمالاً نقش تعیین کننده ای که بعدها پیل در جنگ، به خصوص رومیان، بازی کرد این شومی را از او گرفت و به مظهر قدرتش بدل کرد. اما از سیر این تبدیل کاملاً بی خبریم.[ن ک مینوی خرد، ص ١٢۵]
اذر گشسب: آتش اسب فحل[زیرنویس بهار،ص ٣۵، تاریخ سیستان]، عبدالله بن خردادبه گوید این آتش نزد مجوسان محترم است و رسم پادشاهان بر این بوده که پس از تاجگذاری پیاده از مداین به زیارت این آتشکده می آمدند[الممالک و المسالک، ص ١١٩]، این آتشکده در اذربایجان قرار داشت نزدیک ارومیه.
آرتور امانوئل کریستنسن می گوید شاهان ساسانی در اوقاتی که مملکت اضطرابی داشت به زیارت آتش شاهی اذر گشنسب می رفتند و با کمال جود و جوانمردی زر و مال و زمین و بنده برآن وقف می کردند. [شاهنشاهی ساسانیان، ص ٩٧]

ـــــــــــــــــ

● بخش دوم:
چون سن اردشیر به پانزده کشید

(صفحات ٣۴ تا ٣۶)

(١ - ٢)
اردوان
متوجه شد که بابک را
پسری هست شایگانی،
به فرهنگ و سواری
آموخته.

(٢ - ٢)
پس نامه ای
برای بابک نوشت که
ما را آرزو برخاست
که اردشیر را به درگاه ما فرستی
تا روزگار با فرزند و نژادگان برآرد
و هم پاداش دهیمش.

(٣ - ٢)
بابک
به از آن رو که
اردوان
شاهی
کامکارتر بود
دلش بار نداد
به دیردرنگی
و گردن از فرمان او بردن.


(۴ - ٢)
بنابراین در وقت،
برگ راه اردشیر را فراهم کرد
و او را با ده بنده
و بسی چیزهای نوباوه و نغز
به سمت اردوان فرستاد.

(۵ - ٢)
اردوان
از دیدن اردشیر
شاد شد و
گرم بپرسیدش و
فرمود:
هر روزه
با فرزندان و نژادگان
به نخجیر و چوگان شود.

(۶ - ٢)
به یاری یزدان،
همه و همه،
اردشیر
در چوگان و سواری و
شطرنج و نردباختن و
هنرهایی از این دست
آزموده تر شد.


(٧ - ٢)
روزی اردوان
همراه سواران و اردشیر
به نخجیر
رفته بود.

(٨ - ٢)
گوری از دامن دشت گریخت.
اردشیر و پسر اردوان
در پی گور تاختند.

(٩ - ٢)
اردشیر
در رسید و
تیری چنان به گور زد
که تیر همه، تا پَر،
در شکم گور شد
و سر آهن از سوی دیگر
بیرون گذشت.
گور درجا مُرد.

(١۰ - ٢)
اردوان
با سواران در رسید و
آن باریک اندازی و زخم را که دید
در شگفت ماند.
پرسید
این زخم که زد؟
اردشیر گفتا من.
پسر اردوان گفت:
نه
که دستبرد من بود این.

(١١ - ٢)
اردشیر
خشم گرفت و
به پسرِ اردوان گفت
که مردمی و هنر
نتوان به زور و بی آزرمی و بیداد و دروغ
به خود بست.
ـ اینک دشت نیکو،
آنک گور بسیار.
بیا آزمایش دیگر کنیم
تا نیکی و دلیری و چابکی
پدید آریم.

(١٢ - ٢)
سخن اردشیر
بر اردوان
سخت درشت آمد و
دشخوار.

(١٣ - ٢)
پس او را
از همان جا
به آخُر ستوران فرستاد
به ستور داری.

(١۴ - ٢)
و دیگر به او اجازه ی رفتن به نخجیر و
چوگان و
فرهنگستان را
نداد.

(١۵ - ٢)
اردشیر دانست که
اردوان
هر چه گفت از رشک و بدکامگی
گفت.
پس داستان را
آن چنان که رفته بود
در نامه ای
برای بابک
نوشت.

(١۶ - ٢)
دل بابک
با دیدن نامه
غمی شد.
و نوشت
تو دانایی نکردی،
چرا با بزرگان
ستیزه کردی
بر سر چیزی که ازو
خردمند را
زیانی نمی رفت.

(١٧ - ٢)
کنون به پشتیبانی و
پوزش درخواه که
اردوان
هم کامکارتر پادشاهی ست
هم به جان و تن و هم به گوهر و گنج.
پس به اندرز من
یگانگی پیشه کن و
فرمان ببر
و سرسری آزرم و ارج خود
از دست نده.
ـــــــــــ
▣ توضیحات بخش دوم
➊ چون سن اردشیر به پانزده کشید: در ادبیات پهلوی پانزده سالگی مظهر کمال زیبایی و برازندگی ست.
«به احتمال این اعتقاد به زمانی باز می گردد که در میان قبایل بدوی، پسران جوان با رسیدن به سن بلوغ وارد جرگه ی مردان می شدند.» [پژوهشی در اساطیر ایران، ص ١٨]
➋ نژادگان: به دو معنی: (١) ملکزاده (٢) نام چند خاندان تیولدار و اشراف عهد اشکانی که در شاهنشاهی ساسانیان امتیازات خود را حفظ کردند. امتیازات این خاندان ها موروثی بود. در مملکتی که اردشیر بنیاد گذاشت به نام هفت دودمان ممتاز برمی خوریم. اینان همان هایی هستند که در عربی اهل البیوتات می گفتند. رسم بود مفلوک کوچک تر پسرانی از تخمه ی خود را نزد پادشاه بزرگ تر می گذاشتند به گرو یا نوا. به تاکید طاعتداری و فرمانبَری.
ــــــــــــ

● بخش سوم :
اردوان را کنیزی بود خانه افروز

(صفحات ٣٧ تا ٣٩)

(١ - ٣)
از میان کنیزان
دل اردوان تنها به یک کنیز می آرامید
و فقط آزرم او را می جُست.

(٢ - ٣)
روزی اردشیر
در ستورگاه
تنبور می زد
و خوشخوانی و خرّمی می کرد.

(٣ - ٣)
کنیزک
اردشیر را دید و
دل در او آویخت.
پس نزد اردشیر آمد و
او را به دوستی و مهرورزی گرفت.

(۴ - ٣)
کنیزک
هرگاه که اردوانِ وارونه بخت
به خواب می رفت،
پوشیده
نزد اردشیر می آمد
و تا بامدادان با او بود
و سپیده دم باز به نزد اردوان
برمی گشت.

(۵ - ٣)
روزی اردوان
اخترشماران و دانایانش را
به درگاه فراخواند
و از آن ها پرسید
که چه ها می بینید
در گردش هفت اختر و
دوازده برج،
در شتاب و درنگ ستارگان،
در کار مردمان جهان
و هم در اختر فرزندان من و
مردمان ما.

(۶ - ٣)
سالار اخترشماران
جام جهان نما برگرفت
و راز سپهر بلند بازجُست
و چیزهایی گفت.

(٧ - ٣)
اخترشمار دیگری
فراایستاد و
گفت:
هر بنده ای از امروز
تا سه روز دیگر
از خداوند خود
گریزد
به شوکت و پادشاهی رسد
و پیروز و کامران شود بر خداوند خود.

(٨ - ٣)
کنیزک،
شبانه اخبار اخترشماران را
به اردشیر بازگفت.

(٩ - ٣)
اردشیر
اندیشه بر گریختن نهاد
و به کنیزک گفت
اگر فرّ ایزدی به داد ما برسد
رستیم
و به خجستگی رسیم
و من
چنان کنم که فرخ تر از تو
در جهان کس نباشد.

(١۰ - ٣)
کنیزک
همداستان شد و
گفت:
من خود از بُن دندان خواهم
و همان کنم
که تو فرمایی.

(١١ - ٣)
و چون نزدیک سپیده دم بود
به جایِ خود باز رفت
بَرِ اردوان.

(١٢ - ٣)
شب دیگر
کنیزک
از گنج خانه ی اردوان
یک شمشیر هندو،
زین زرین و
کمر میشسار و
سرافسار زر،
جام زرینه یی گوهر آگین،
پُر درهم و دینار و
از این دست چیزهای نغز
برداشت و
پیش اردشیر آورد.

(١٣ - ٣)
اردشیر هم
جفتی اسب از بارگان اردوان
زین کرد
که هفتاد فرسنگ راه به روزی می تاختند.

(١۴ - ٣)
پس اردشیر و کنیزک
شتابان راه پارس گرفتند.

(١۵ - ٣)
اردشیر و کنیزک
به شب
فراز دهی رسیدند و
از ترس شناخته شدن
اردشیر به ده درنیامد
و از کناره می گذشت.

(١۶ - ٣)
در راه،
دو زن به هم نشسته دیدند برِ آبگیر.

(١٧ - ٣)
از دو زن
یکی بانگ زد که
کیّ اردشیر بابکان مترس،
ای بررُسته از بیخ و بار دارا،
دیگر مترس.
چه هر نابکاری نیارد تو را گرفت.
شهریاریِ ایرانشهر تو را
تو شایی،
به سال های بسیار.

(١٨ - ٣)
زن دیگر
بانگ زد
بشتاب به دریا،
که دریات
چون به چشم افتاد
رستی از بیم دشمن.

(١٩ - ٣)
اردشیر خرّم شد و
شتابان برفت.
ــــــــــ
توضیحات بخش سوم:
➊ جام جهان نما برگرفت: در زبان پارسی دری او را ستاره یاب گویند و به پهلَوی جام جهان نما. [محمدبن ایوب طبری]
درباره ی شکل آن هم توضیح می دهد که زورقی بود به سان جام نیم گرد «وندر شکم او صورت فلکی و جایگه ستارگان»[مفتاح العالمات، ص ١۴]
ـــــــــــــــــ

● بخش چهارم:
فردا روز اردوان کنیزک را می جُست.

(صفحات ۴۰ تا ۴٢)

(١ - ۴)
اردوان دید
کنیزک بر جای نیست.
ستوربان به اردوان گفت
دوش، بیگاه،
اردشیر با دو بارگیّ شما رفته است.

(٢ - ۴)
اردوان دانست که کنیزکش
با اردشیر گریخته است.

(٣ - ۴)
و چون خبر از گنج شنود
رنجه دل شد.

(۴ - ۴)
اردوان
سالار اخترشناسان را
بخواند و
گفت
به ستاره بازنگر زود
و بگو آن گناهکار و آن روسپی
به کجا گریخته اند
و کی به دستم خواهند افتاد.

(۵ - ۴)
سالار اخترشناسان
زمان انداخت و
گفت:
پیداست که اردشیر رفت روی به خطّه ی پارس.
اگر تا سه روز نتوانش گرفت
دیگر به دست نیاید.

(۶ - ۴)
اردوان سپاهی گران آراست و
روی به پارس داد،
پی اردشیر.

(٧ - ۴)
به ناف روز رسید آنجا
که راه پارس می گذشت.

(٨ - ۴)
پرسید آن دو سوار که
سوی این خطّه آمدند
چه وقت گذشتند.

(٩ - ۴)
مردمان گفتند
بامدادان که خورشید
تیغ برآورد
چون بادِ دمان گذشتند
و از پسِ ایشان
یکی غرم می دوید
که نیکوتر از او نیابد.
دانیم که تا کنون
زمین
به فرسنگ
در نوشته اند و
به دست نیایند.

(١۰ - ۴)
اردوان
دَمی مپایید،
و می شتافت.

(١١ - ۴)
اردوان
به جای دیگر رسید و
پرسید
آن دو سوار چه وقت گذشتند؟
گفتند که
نیمروز
جفتِ باد دمان می رفتند و
با آنان
غرمی همپهلو می رفت.

(١٢ - ۴)
اردوان
در شگفت شد و
از دستور(: وزیر) خود پرسید
آن غرم چه شاید بود؟!
دستور گفت
آن فرّهِ خدایی ست
تا به او نرسیده،
باید که بتازیم
باشد که به دست آریمش،
پیش تر که فرّ به او رسد.

(١٣ - ۴)
روز دیگر
اردوان و سپاهش
هفتاد فرسنگ
رفته بودند.
ایشان را گروهی کاروانیان
پذیره(:استقبال) آمد.
اردوان
نشانی آن دو را
بازجُست.
گفتند:
شما و ایشان را
زمین
سی فرسنگ در میان ست.

(١۴ - ۴)
به دیده ی ما
چنین آمد که
یکی از آن دو سوار،
با خود بر اسب،
غرمی درشتِ چالاک نشسته داشت.

(١۵ - ۴)
اردوان
از دستور پرسید آن غرم با او بر اسب
چه نماید؟
ـ دستور گفت:
جاودانه باشید.
فرّ کیانی رسید.
به هیچ چاره گرفتن نشاید.
پس،
خویشتن و سواران را
بیش رنجه مدارید.
اسب ها را مرنجانید
و تبه نکنید این اسبان.
چاره ی اردشیر
از در دیگر خواهید.

(١۶- ۴)
اردوان
تا این شنید
بازگشت و
به نشستگه خود رفت.

(١٧ - ۴)
پس بسیج سپاهی گران کرد،
با پسر خویش آمد به پارس،
گرفتن اردشیر را.
ـــــــــــــ
▣ توضیحات بخش چهارم
➊ غرم: میش کوهی، گوسفند ماده ی کوهی[برهان قاطع]
➋ فره خدایی: شکوه و اقبال و درخشش بزرگی ست؛ «یک هستی مینوی ست «مزددات»، آفریده ی مزدا» که هنگام زایش به مردمان می پیوندد؛ و هر کس در خور خویش از آن بهره ای دارد[جستار درباره ی مهر و ناهید] نیرویی ست کیهانی و موهبتی ایزدی که به مردمان گزیده می رسد؛حضور شعشعانی و منبع کرامت ملوک و انبیا و اولیاست، حتی اهل حِرَف نیز، هنگامی که در کار خود مستعد و موفقند، بهره از آن می گیرند.

ـــــــــــــــــــــــ

● بخش پنجم
و راه «دریابار» گرفت اردشیر.

(صفحات ۴٣ تا ۴۵)

(١ - ۵)
در راه چند تن از مردمان فارس
که از اردوان گله مند بودند
تن و دارایی و برگ خود را
به هواخواهی
پیش اردشیر بردند.

(٢ - ۵)
در جایی به نام «رامش اردشیر» هم،
مردِ بزرگ منشی به نام بُناک
که از اردوان گریخته بود
به یکبارگی نزد اردشیر آمد
با زاد و رود و سپاهیِ کارزاری.

(٣ - ۵)
اردشیر می ترسید
که مبادا «بُناک»
او را به دست اردوان سپارد.

(۴ - ۵)
«بُناک» در پیش اردشیر
سوگند خورد
و او را بی گمانی داد
که تا زنده هستم تو را به فرمانیم؛
من و این فرزندان.

(۵ - ۵)
اردشیر شاد شد
و فرمان داد که در آنجا
روستایی بنا کنند
به نام «رامش اردشیر»

(۶ - ۵)
پس «بُناک» و سواران را
در آن روستا گذاشت
و خود به «دریابار» کشید.

(٧ - ۵)
چندان که دریا به چشم دید
نیایش گزارد به یزدان.
و همان جا را
روستای «بُخت اردشیر» کرد
و فرمان داد
ده آتشِ بهرام
برِ دریا نشاندند.

(٨ - ۵)
از آن جا
باز سوی «بُناک» و سواران بازگشت.

(٩ - ۵)
سپاهی برنشاند و
به درگاهِ «آذر فَرَنبَغِ» نکوکار
رفت و
نیاز به او برداشت.

(١۰ - ۵)
سپس به کارزار اردوان رفت
و سپاه وی را یکرهه زد.
رخت و ستور و گنج را
از آنان بازگرفت
و خود به شهرِ «استخر» نشست.

(١١ - ۵)
از کرمان و مکران و پارس، خطّه خطّه،
سپاهیِ بی مَرّ و بی شمار گرد کرد و
به رزم اردوان رفت.

(١٢ - ۵)
کار، دیر درکشید
و چهارماه،هر روزه، جنگ بود و
جوشِ خون.

(١٣ - ۵)
اردوان نیز
از «ری» و «دیلمان» و «پذشخوارگر»
سپاه و علف خواست.

(١۴ - ۵)
از آن جا که
فرّ کیان با اردشیر بود
پیروز گشت.

(١۵ - ۵)
و دستِ بازپسین،
اردوان را کُشت
و گنج و گُهر و خواسته اش
همگی بازگرفت
و دخت اردوان را
به زنی خواست.

(١۶ - ۵)
اردشیر
باز به پارس رفت و
«اردشیر خُرّه» آن جا نهاد؛
شارستانی
بس خوش و خُجیر و زیبا.

(١٧ - ۵)
دریایَکی هم کند و
آبِ چارجو از آن گشود.
آتش لبِ دریایَک نشاند
و کوه ستبری را دل بُرید
و رودِ بُرازَک روان کرد.
بسیار ده ها آباد کردی
و چه مایه آتشِ بهرام نشاندی.

(١٨ - ۵)
آن گاه لشکری دلاور
از زابل
به هم آورد و
آماده ی کارزار شد
با «کُردانشاهِ ماه»؛
چه کارزاری سر به سر خون ریزی.

(١٩ - ۵)
اردشیر از سپاه جدا افتاد.
شبانگاه به بیابانی بی آب و خوراک درآمد.
سواران و ستور و خودِ وی،
پاک تشنه و رنجه آمدند.

(٢۰ - ۵)
دورجای، آتش شبانان می تافت.
اردشیر رو به آن جا نهاد و
پیری سالزده را دید
با گوسفندان و گشتِ کوه.
شب، آنجا بود و
روز دیگر از ایشان راه خواست.

(٢١ - ۵)
گفتند از این جایگه
به سه فرسنگ،
روستایی هست آبادان،
با مردم بسیار و
بهره ور از برگ و نوا.

(٢٢ - ۵)
اردشیر روی به آن جا نهاد و
به آن روستا رفت
و یاران پراکنده
به آن جا خواست.

(٢٣ - ۵)
سپاهِ «کُردانشاهِ ماه»
خود را بی بیم دید از دست اردشیر،
از آنکه ستوهی گرفت
و به پارس رفت.

(٢۴ - ۵)
اردشیر چارهزار مرد آراست
و به ایشان شبیخون زد
و هزار مرد از آنان بکُشت
و بر دیگران دست یافت.
از پسران و برادران کُردانشاه،
بسی کالا و خواسته
به پارس گسیل کرد.

(٢۵ - ۵)
در راه،
سپاهِ هفتان بُخت به آنان برخورد.
آن همه کالا و ساز و برگ
از سوارانِ اردشیر بازستدند
و به شهربند(:دژ) کُلالان بردند که جایگه کِرم بود.
(سپاه هفتان بُخت،
از آنِ خداوندِ کِرم بود.
این سپاه،
بازار برافراخته بود از خجسته داشتنِ کِرم)
ــــــــ
▣ توضیحات بخش پنجم:
➊ بُناک: گویند بناک بر بخشی از دارابگرد فرمانروایی داشت.[تمدن ایران ساسانی، ص ۵۵]
➋ آنش بهرام: یکی از دو نوع آتش پارسیان. «با تشریفات خاصی از شانزده آتش مختلف تهیه و تطهیر می شود و بعد آن را در جایگاه یا تخت آن، همچون شاهی می نشانند»[مینوی خرد، ص ١٣۵]
➌ پذشخوارگر: «نام سلسله جبالی ست از دره ی خوار ری تا سوادکوه و دماوند و سلسله جبال البرز تا روبار قزوین» [مجمل التواریخ والقصص، ص ٣۵]
حمزه ی اصفهانی که دیوان ابونواس را جمع و تفسیر کرده گوید که شاه طبرستان را پذشخوارگرشاه می خوانند.
➍ رودِ بُرازَک روان کرد: احتمال می دهم که حرف ب از سر کلمه در متن اصلی(پهلوی) افتاده باشد. ابن بلخی در کتاب فارسنامه داستانی نقل می کند از فداکاری مهندسی برازه نام، که رود مورد بحث، نام خود را از او گرفته است.
➎ ماه یا ماد: منطقه ی وسیعی بود شامل آذربایجان، کرمانشاهان، لرستان، اصفهان، همدان، دریاچه ی نمک، منطقه ی رودخانه های قره سو، قمرود، و ناحیه ی شمالی دشت کویر[ن ک اطلس تاریخی ایران]
محمد پروین گنابادی، به نقل از طبری، گوید ماه همان دینور نهاوند است. [تاریخ بلعمی، ص ١۰٧١]

➏ هفتان بُخت: یعنی «هفت نجات داده اند» و مقصود در این جا هفت سبعه ی سبّاره است که در آیین زرتشتیان تعلق به اهریمن دارد. یعنی کسی که از عوانان اهریمن چشم یاری دارد. به عقیده ی نُلدکه ظاهراً از ترکیباتی ست که به تقلید اسلوب عیسویان در زبان پارسی معمول شده. [ن ک حواشی قزوینی بر چارمقاله، ص ٢٣٩]
➐ کلالان: در مجمل التواریخ و القصص، کجاوران آمده[ص ۶۰]، فردوسی از آن به کجاران نام می بَرد احتمالاً به ضرورت وزن.
ـــــــــــــ

● بخش ششم
اردشیر سَرِ آن داشت که به ارمن شود

(صفحات ۴۶ تا ۴٨)

(١ - ۶)
اردشیر سَرِ آن داشت که به ارمن شود؛
به آذربادگان.
زیرا یزدانکرد شهرزوری
از این خطّه
با سپاهی گران پیش اردشیر آمده بود
به پیمانداری و فرمانبری.

(٢ - ۶)
اما وقتی از بی راهی پسران هفتان بخت شنید
که به سپاهش ستم کرده اند،
اندیشه کرد که نخست
کار پارس بایدم پیراست،
پس به شهری دیگر پرداخت.

(٣ - ۶)
اردشیر،
به کارزارِ کِرم،
سپاهِ بسیار با سپهبدان
گُسیل کرد.

(۴ - ۶)
یارانِ کِرم،
رخت و خواسته و بُنه برچیدند،
درون شهربندِ(:دژ) کُلالان نهادند،
و خود به کنجِ کوه ها نهان شدند؛ در شکاف ها.

(۵ - ۶)
سواران اردشیر را آگهی از دام نبود،
و پایِ دژِ کُلال آمدند.

(۶ - ۶)
سپاه کِرم، یکایک بر ایشان زد و شبیخون کرد.
از سواران اردشیر بسی کُشته گشتند.
اسب و زین افزار و رختشان را به تاراج زدند،
و از سر فُسوس و ریشخند،
سواران را برهنه فرستادند پیش اردشیر.

(٧ - ۶)
اردشیر دید چه رفته ست.
سخت غمی گشت،
و از جای جای و از شهر شهر
سپاه به درگاه خواست،
و به تنِ خویش
بسیجِ کارزارِ کِرم کرد.

(٨ - ۶)
چون به دژِ کُلالان آمد
سپاهِ کرم
همگی در دژ نشسته بود.
اردشیر پیرامن دژ نشست.

(٩ - ۶)
این هفتان بُختِ کِرمخُدای،
هفت پسر داشت.
هر پسری را به شهری گمارده بود،
با هزار مرد.

(١۰ - ۶)
پسری که به اروستان بود، در آن گیر و دار،
سپاه انبوهی آورد به راه دریا
(از تازیان و عمانیان)
و با اردشیر به کوشش ایستاد.

(١١ - ۶)
سپاهِ کِرم
که به دژ بودند
همگی بیرون زدند و با اردشیر
کوششی جانسپارانه کردند،
کارزاری سخت.
بسی از هر دو سو کُشته گشت.

(١٢ - ۶)
سپاهِ کِرم
راه و گذر را بر ایشان
تَنگ گرفت.
چنان که کس نمی یارست از اردشیر
به آوردنِ خوردِ خود و توشه یِ ستوران
بیرون شود.
به نیاز و بیچارگی آمدند از دو سو؛
مردمان و ستور.

(١٣ - ۶)
در پارس
مِهرگ نوشزادان
تا شنید
اردشیر به درگاهِ کِرم
یاوه مانده و،
همه جز باد او را به دست نمانده ست،
لشکری بیاراست
و به تختگاهِ اردشیر رفت.
رخت و خواسته و گنجِ اردشیر را
یکباره بُرد.

(١۴ - ۶)
اردشیر چون پیمان شکستنِ مِهرگ
و دیگر مردمان پارس را
شنید
اندیشه کرد که باری،
از کارِ کِرم
بایدم پرداخت،
و آن گاه
دل یکتا کرد به کارزار مهرگ.
لشکریان را به درگاه فرا هم خواند
و با سپهداران رای زد
گفت ما را کاری رفته ست
چاره ای می جُست به رَستنِ خود و سپاه.

(١۵ - ۶)
سپس به چاشت خوردن نشست
در آن دَم
چوبه یی تیر از دژ فرو آمد
در بَرِ برّه یی ـ بریان بر خوان نهاده ـ نشست
با تیر، پیامی چنین که:
این تیر را سوارانِ کِرمخُدایِ ورجاوَند فکنده اند
راست که روا نداشتیم
به چون شما بزرگمرد زدن
از آن زدیم به این بَرّه.

(١۶ - ١۶)
اردشیر که این گونه دید،
لشکر از آن جا بازچید
و دژ یله کرد و رفت.

(١٧ - ۶)
سپاهِ کِرم
جای، چنان تنگ بر ایشان گرفتند
که لشکر اردشیر
گذشتن نمی توانست.
اردشیر
خود تنها
به دریاباز افتاد.
ــــــــــــ
▣ توضیحات:
➊ اروستان: عربستان، به عقیده ی آقای فره وشی مقصود بخش جنوبی عربستان است. [کارنامه ی اردشیر بابکان، ص ۶١]
➋ مهرگ نوشزادان: بر کرانه های خلیج فارس فرمانروایی داشت، ظاهراً به خاطر پیمان شکنیش، بزرگترین دشمن اردشیر خوانده شده، حال آن که در تواریخ، مردم این خطّه از طرفداران اردشیر محسوب شده اند[ن ک تمدن ایران ساسانی، ص ۵۵]

ـــــــ

● بخش هفتم:
باری، چنین آرند

(صفحات ۴٩ تا ۵١)

(١ - ٧)
باری، چنین آرند
فَرّ کیان که به دور بود
کنون پیشِ اردشیر ایستاد
و خوش خوش همی رفت
و اردشیر را بی گزند
از آن جایِ پُر جوی و جَر
دَر بُرد، از دستِ دشمنان،
تا فرازِ دِهی
که (ماند) خوانند.

(٢ - ٧)
بی گاه به خانه ی دو برادر در آمد:
یکی بُرز نام
و دیگری
بُرز آذر.
به آنان گفت:
من از سوارانِ اردشیرم
که درمانده و کوفته آمدم از کارزارِ کِرم.
همی امشبَکم پناه دهید
تا خبر آید سپاه اردشیر
در کدام زمین افتاده اند.

(٣ - ٧)
به دل پراکندگی
آن دو برادر گفتند که:
ناخجسته بادا اهرمنِ نابکار
که این بُت
چنین زورمند کرده
که مردمانِ بر و بوم
همه از دینِ اورمزد و امشاسبدان
بی راه گشته اند
و بزرگ خدایی چون اردشیرمَرد
با آن همه لشکر و فَرّ
سر به ستوهی گردانید
از دستِ دشمنانِ نابه کاره: این بت پرستان.

(۴ - ٧)
آن دو برادر
اسبِ اردشیر را در سرای بردند
و به آخُر بستند
و به کاه و یونجه نکو داشتند.
و به نشستنگهی شایسته
اردشیر را
جای کردند و خوان(:سُفره) نهادند.

(۵ - ٧)
اردشیر اندوهگین بود و سخت اندیشمند
آن دو برادر پرستش و زَمزَم گرفتند
و از اردشیر خواستند که
زمزمه فرمای گرفتن.
گفتندش خوراک خور و اندوه مدار
دل بد مکن
چه اورمزد و امشاسبدان
چاره ی این پتیاره خواهند
و یاوه
بازش نَهِلند.
یاد آر از ستمکاریِ ضحاکِ تازی
و افراسیابِ تور
و سِکندرِ رومی که
یزدان از ایشان خرسند نبود
با آن همه فَرّ و ارج
چگونه تباه کردشان و خوار
که جهان آشناست.

(۶ - ٧)
اردشیر
دل به این سخنان خوش کرد.
زمزم گرفت و نان خورد.
ایشان را مِی نبود
نبیذِ جو پیش آوردند
و سور می راندند
به آفرین و درود.

(٧ - ٧)
اردشیر
که دل یافته بود از خوبی و دین دوستی
از یک دلی و فرمانبری این دو برادرِ جوان
راز نهفته برآورد
گفت:
من، خود،
اردشیرم.
کنون بنگرید
چه چاره توان جُست به برکندنِ کِرم
و یارانِ او.

(٨ - ٧)
به پاسخ گفتند:
ما همه شادی خورده ی توییم و خدمتکار.
اگر بباید
جان و تن و خواسته و هم زن و فرزند
می سپاریم به راه شما
اما چاره آن است که تو جامه بگردانی
و به گونه ی مردِ بیگانه واری
بر گذارِ دژ آیی
و تن، به پرستش و بندگی وی سپاری
و هم دو پایمردِ دینی
با خود همراه بری
و با ایشان
درود و آفرین ایزد و فریشتگان فراز کنی.

(٩ - ٧)
وقتِ خوراک آن کًرم چون درآید
چنان کنی که
روُیِ گداخته همراه داری
و در کام آن دروج ریزی تا بمیرد
مگر این دروج را با یاد و یاری ایزد بتوان زد
این دیودیسِ دروج را
مگر به روُیِ گداخته
بتوان کُشت.

(١۰ - ٧)
اردشیر این سخن پسندید
خوش آمدش
به دو برادر گفت:
این کار من به یاری شما توانم کرد
آن دو گفتند
جان و تن می سپاریم به کاری که شما فرمان دهی.
ــــــــــــــ
▣ توضیحاتِ بخش هفتم
➊ زمزم گرفتند(یا زمزمه گرفتن): به گفته ی ابوریحان بیرونی[آثار الباقیه، ص ٢١٩] زمزمه و دعایی ست که آهسته بر زبان رانند، هنگامی که به نماز ایستند یا در سر خوان نشینند. به هر حال، زرتشتیان را آیین چنین بوده که پیش از غذا و بعد از آن (واچ/واز) می گرفتند که آداب تقدیس نان است.
والتر هنینگ می نویسد: این فقره ... نمایشگر آن ست که چگونه در جامعه ی دیندار زرتشتی موقعیت های روزمره با آیین های مذهبی محصور می شد. هر طعامی با واز(:دعای شکرگزاری) شروع می شد. نان مقدس(دروُن) و شراب، یا دست کم آبجو، الزاماً بخشی از آن را تشکیل می داد.[BSOAS، سال هفدهم،شماره ٣، ص ۶٣ و ۶۴]
➋ امشاسبدان: (بی مرگان مقدس) مهینِ فرشتگانی هستند که اهورا مزدا را در پاسداری و نگهداری عالم یاری می دادند.ت تعدادشان هفت است و هر کدام مظهری از صفات اهورا مزدا.
➌ ضحاک: بر جمشید پیروز شد. هنگامی که جمشید خودستایی آغاز کرد و فرّ از او جدا شد. مدت سلطنت و دوره ی ستمش هزارسال بود تا آن که فریدون در کوه دماوند به زنجیرش بست.
➍ افراسیاب: پادشاه توران زمین، داستان ستیزه ی او با پادشاهان پیشدادی و سپس پادشاهان کیانی، بخش مهمی از شاهنامه را فرا گرفته. اهریمن آرزو داشت ضحاک و افراسیاب و اسکندر جاودانی باشند، اما اهورا مزدا به سود دید که زوال یابند. [ن ک مینوی خرد، ص ٢٣]
ــــــــ

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 163 نفر 348 بار خواندند
محمد مولوی (04 /01/ 1400)   | آمنه حسین زاده شهابی (16 /01/ 1400)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا