عاقبت مه مرا در خود بلعید.
می دویدم و فریاد می زدم
اما تمام راه ها ناپدید شده بودند
پیش از آنکه قله را ترک کنم
مه از راه رسیده بود...
هر بار پیش از رفتن
گمان می کردم که باید تو را ببینم.
اما
حال دیگر خودم هم گم شده ام
دهانم پر از شعله های آتش است.
و چشمانم همچون دریاچه ای خشکیده
سفید و بی حالت.
اگر باران می بارید
اینگونه در مرگ خویشتن
دست و پا نمی زدم
ایکاش کودکی بودم
که هنوز
با رویای پروانه های آبی رنگ
زمین را زیر پایش در می نوردید.
من گمان می کنم
که ما
کودکی را
به شیرینی تلخ جوانی باختیم.
همه جا را مه فرا گرفته
دریا پیدا نیست
هیچ چیز پیدا نیست
هیچ چیز
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 06 اسفند 1402 12:56
سلام ودرود
عاطفه مشرفی زاده 07 اسفند 1402 11:10
سپاسمندم
محمود فتحی 08 اسفند 1402 08:21
درودپربار زیبا برای هشدار عاقبت دنیای فانی
عاطفه مشرفی زاده 08 اسفند 1402 10:11
درود و سپاس دوست بزرگوار