نیمه شب بود.
تاریکی در انتهای افق می درخشید.
آوازِ بی نهایت عجیبِ پرنده ای شب را در برگرفته بود.
شب را، شبِ مغرورِ جاودان را.
ما می دانستیم که هیچ انتهایی در کار نیست. آنسوی افق، حتی آنسوی دریاها، پشت کوه ها، به دنبال چه بودیم؟
اما من می دانم.
هیچ نبود.
البته تردید نداشتم که اگر گم می شدیم،
برای ما بهتر بود.
انتظار امید می زاید، امید به یافتن.
امید به رسیدن. گم که می شویم، مدام چشم هایمان در جستجوی مقصدی است الهی. جایی که آدمی بهترینِ خویش را می باید.
تن به امید می دهد.
و حتی انتظار، آغشته به امید است.
خوب است که هیچ انتهایی را نمی توان متصور شد.
اگر غیر از این بود، آدمی هر لحظه در مرگ دست و پا می زد. حتی بیش از آنچه که در زندگی با مرگ دست و پنجه نرم می کند. من دانستم که این تنها راه است.
پیش از مرگ،زنده بمانم.
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 15 اسفند 1402 06:19
لطیف و دلنشین
عاطفه مشرفی زاده 15 اسفند 1402 14:45
متشکرم سپاس ودرود برشما بزرگوار
محمود فتحی 16 اسفند 1402 06:24
درود چه زیبا قلم زدید اما چه کس بیدار است روز اول هیچ بود باهیچ گذشت
همه افسانه بود
عاطفه مشرفی زاده 16 اسفند 1402 09:21
درود وسپاس برشما بزرگوارِ نیک اندیش