مثل سرباز اسیرِ دست دشمن، خستهام
از پریشانیِ روح حبسْ در تن خستهام
روبهرویم یک غریبهآشنا در آینهست
چشمهایش میزند فریاد که: «من خستهام»
حرفهایم را نمیفهمند، طلاب سماع
از سخن در قالب شعر مطنطن خستهام
طفلیام نارس که سقطم کرد، بار زندگی
مادرم! گریه نکن، از سوز شیون خستهام
مرد بودم کاش تا گریه نمیکردم بجبر
خستهام از اشکهام از جنسم، از زن، خستهام
سرنوشت میوهی بالغ فقط افتادن است
آنقدر افتادهام که از رسیدن خستهام
نیستی نزدیک، دستم را بگیری یاربا
بعد از این از تو، نبودت، حبل گردن.... خستهام
#نگین_بیاتانی