شبِ آخر ، غروب خاطره ها
لحظه هایی به دور از آرامش
خیره گشتم به حرف چشمانش
پر غرورست و غرق در خواهش
گفتم احساس در دلم مرده
تازگی ها حوالی ام ابری ست
منم ان شاخهی تبر خورده
طاقتم رفته رنگ بی صبری ست
بین حرفم پرید و با غم گفت
که نمیگویی عاشقت هستم؟
لب فرو بستم از سخن گفتن
دفتر خاطرات را بستم
تن رنجور من کم آورده
دست مرگ است روی شانهی من
پت پت شمع رو به باد شدم
خون چکان است اگر زبانهی من
زخمی ام از خشونت تقدیر
از سکوتم دچار تردیدند
بگذارید غم مرا ببرد....
در عذابم ولی نفهمیدند
توی تلخی طعم فاصله ها
میمکد روزگار خونم را
گر چه گلهای دامنم سبزند
گورکن کنده خاک گورم را
باید از عشق او حذر بکنم
توی چشمان گریه میخندم
آخر قصهام پشیمانیست
با دلم شرط هم نمی بندم
در خودم جا نمیشوم دیگر
روحم از تنگنای تن رسته
می فشارد غمی گلویم را
پر حرفم ولی زبان بسته
عاجزم از کسوفِ حضرت مهر
پشت هم هی بهانه میگیرم
تا نیاید کنار بالینم ....
من به این سادگی نمی میرم
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 30 دی 1402 20:57
درود بر شما