در من زن تنهای مغروری
از خاطرات تلخ لبریز است
در مردمکهای پریشانش
طعم گس شبهای پاییز است
گاهی عذاب روح تبدارش
هل داده او را تا جنون مرگ
گاهی پشیمان گشته از رفتن
دل بسته بر شهریوری بی برگ
از آینه اندوه می بارد
وقتی به خود چشمش گره خورده
در انزوایش بوسه ی مردی
او را به رویایی نمی برده
هر روز او شب را قدم میزد
از تلخیاش همواره ترسیدم
گاهی بغل کردم خودم را سخت
او را هزاران دفعه بوسیدم
در سایهی احساس خود دیدم
خاکسترش در آتشی می سوخت
در انزجاری مشتعل از خشم
گاهی نگاهش را به من می دوخت
باید برای عشق می جنگید
زخم عمیق او دهان وا کرد
از من که کاری بر نمی آمد
باید غرورش را فدا می کرد
حالا چه مانده جز تقلای ِ
بازندهای در مرز ویرانی
دیگر برای عاشقی دیرست
ما هر دو تسلیم پشیمانی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 14 بهمن 1402 12:37
درود و سلام موفق و مانا باشید
abolfazl zaarei 14 بهمن 1402 15:37
بسیار زیبا نقش زدی درود فراوان
محمود فتحی 15 بهمن 1402 09:04
سلامدبانوی گرامی
گاهی عذاب روح تبدارش آفرین نقطه سرخط
یاسر قادری 16 بهمن 1402 06:46
زیبا و دلنشین