همچو شهرِ سوت کوری مثل یک بیگانه ای
مانده ام در انزوایِ بی کسی و خانه ای
گشته ام زار و ملول جان از فراقِ روی تو
در دلم دیدار تو گردیده چون افسانه ای
من که مشتاقِ تو هستم روز و شب نا مهربان
مثل شمعی که بسوزد بهر یک پروانه ای
همچو مجنونم که دورم از تو و ایل و تبار
جان بسوزد ای گلم، اما نباشد چارهای
من که عمری عاشقت بودم عزیزِ این دلم
ساده و خوارم نمودی همچو یک دیوانه ای
شاعری آواره هستم از برایِ وصل تو
رج به رج شعر و غزل گفتم ولی بیگانه ای......
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 22 امرداد 1402 16:04
.مانا باشید و شاعر
کیوان هایلی 23 امرداد 1402 07:09
درودتان باد مهربانوی بزرگوار
قلمتان نویسا و مانا زیبا سرودید