من به رویا دیدم
که رُز سرخ رخ پُر خارم
به کنار ره دلتنگیها
لب جویبار محبت
ناخودآگاه شدم
سبز و بلند
باغچه ای بود به همسایگی دل که در آن
گل زیبا به وفور
موج می زد به چمن
جلوه ای داشت به ناز و به شکوه
چون ستاره جلوهگر در دل شب
بوته ای بود در آن باغ ، که بر شاخه سبز
غنچه نوگل شادابی داشت
دلربایی ز هر رهگذر شاد و ملول
به شمیم خوشش آن ، غنچه شیدا میکرد
ره زنی از دل شوریده و مست
در گذر از سر آن کوچه زیبا می کرد
در نگاه اول
مات و مبهوت از آن عشوه و ناز
به کناش جَستم
بی اراده شدم ، همره او
با شمیم خوش و زیبایی پر رنگ نگار
مست و بیخود گشتم
باغبان بادیدن احوال زار
هیچ نپرسید که من
میله ی گِرد قناعت به نخ بافتنی مکنت و ثروت زده ام؟
یا که چند پله به بالا ، کیسه علم و هنر را ، به سر دوش ز سرسختی و ناچاری خود برده ام
یا که چند مرحله با خُلق خوش و گرمی دل
راهی اوج لطافت شده ام؟
یا که آیا به خطا تجربه تلخ سقوط
به سیاه چاله غم داشته ام ؟
بی سئوال و پرسش
با سخاوت بوته را بر دل شوریده من
هدیه کرد و بخشید
بر رخ هر دویمان آب رحمت پاشید
ما شدیم همسفر و همدل هم
دل سپردیم به رودخانه احساس خوش خوشبختی
زورق عشق روان شد به دریای خیال
در عبور دل شیدا از آن مرز صفا
با گذشت سالیان خوشِ عشق و رویا
به کنارش رویاند
بوته ام چند رُز سرخ زیبا
هرکدام عطر و شمیمی دارند
به طراوت چو سحر
و به شادابی مادر ، به لب چشمه عشق
و به زیبایی رویای شبانگاهی من
قاسم لبیکی سه شنبه 1400/10/14 تهران
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 21 خرداد 1402 22:55
لطیف و دلنشین
قاسم لبیکی 23 خرداد 1402 23:42
درودجناب عاجلو
سپاس از حسن نظرتان
سامان نظری 24 خرداد 1402 10:33
درود
قاسم لبیکی 27 خرداد 1402 00:22
درود جناب ناظری
سپاس