پنگوئن ناخواسته در کویر به دنیا آمده بود . او نمیدانست که چرا هیچ سنخیتی با آنچه که اطرافش بود نداشت، نمیدانست به چه هدفی درین کویر خلق شده بود .
ذات پنگوین عاشق برف و سرما بود اما درست زیر تابش نور آفتاب اسیر شده بود و از آنچه که شتران لذت میبردند سر در نمیاورد،...درکشان نمیکرد!
او ولی خوب میدانست که درین ناکجا آباد دوام نخواهد آورد .
مارهای پنهان( اشاره به غیرمنتظره بودن مرگ ) زیر شن ها میخزیدند و موذیانه ، هر لحظه او را به مرگ تهدید میکردند ، اما او درنهایت از زهر همان ماری میمرد که هیچ ازو انتظار نداشت و درست پشت سر پنگوئن در حال خیز برداشتن بود .
پنگوئن غریب ، هیچوقت نفهمید که چرا آمد و چرا اصلا میباید گزیده میشد.!؟