« سلاخ ستاره»
برای چند هزارمین بار
دلقک پیر
خودش را از خواب زمین برخاست
آیینه/ لبهای خندان/ شنل خاکستری/ کلاه سرخ
شهر بادهای سرخ و سیاه
پی نوشت"و گذر ستاره ای که هر روز کنار هر سایه یک واژه می کاشت تا شاید که شهررا بخنداند.اما... "
میدان سایه های مغموم
[کودک گدا]
_یک کاسه لبخند به من می دهید آقا؟
دلقک اسب شد,شیهه زد
و کودک را بر پشت خودش گرداندو گرداندو گرداند
تا اینکه چند سطربعد
کاسه لبخندش لبریز
و کاسه صبرسایه ها لبریزتر
سپس میدانها یکی پس از دیگری گم شدند در هم
و دلقک کوچه ها را خنداند
و خنداند و خنداند
اما چشم شهر هر روز بیشتر از پیش در شلاق بادها ,خیس تر
□
_چه خبر شده است؟
_هیچ دلقک است
با صورتکهای خندان
_بیچاره! یعنی نمی داند که
دست غارت بادهای سرخ و سیاه
لبخند شهر را درو کرد و برد و او بیهوده ...
_ولی ببین که ؛ شهر چگونه می خندد!
چند سطر لبخند
اما یکباره بعد
غرش بی امان یک سلاخ لبخند شهر را در خود مرد
و دلقک پیر را برگشت به: دیروزهای دور
یادآوری "یک روز ستاره ای از کوچه های شهر گذشت آنقدر آفتاب بود که از هر واژه اش یک گل سرخ روئید و شهر را لبخندی اثیری در بر گرفت ,اما بادها برآشفتند؛ فرمان رسید که سلاخ ,ستاره را بمیرد از آن پس دیگر کسی آن لبخند را ندیده است و سلاخ را .فقط یک دلقک مدام مدام شهر را از خودش می خنداند"
□□
آیینه:
چشم های خیس/ شانه های استخوانی / موهای سپید
مرد در خودش لمیده
اما قاب عکس خیره درچشمان او
"ساطوری سپید کنار یک گل سرخ به خواب رفته است"
فرا داستان در مکتب اصالت کلمه
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5