گرگم... که یراقِ اسبِ گاری نخورم
جغدم... که قفس مثل قناری نخورم
آموخته ام دوباره از هیچ کسی
_جز والده ام_ امیدواری نخورم
او معجزه گر بود و النگویش را...
تا حسرتِ گرمی بخاری نخورم*
از کودکی ام نداشتم... تا امروز_
اندوه به خاطرِ نداری نخورم
بر پای شکسته ام فشار آوردم
تا از قبَلِ کسی سواری نخورم
یک عمر برایم پدری کردم!! تا
یک لحظه غم "پدرنداری" نخورم
این شعر گواهِ مستی و راستی است
باید که دوباره زهرماری نخورم...
#مهدی_صادقی_مود
* مادرم پیامبری بود با زنبیلی پر از معجزه
یادم هست در اولین سوز زمستانی النگویش را به بخاری تبدیل کرد. تارا محمد صالحی
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 1
حسن مصطفایی دهنوی 15 دی 1397 23:02
درود استاد صادقی
بسیار زیبا سروده اید