گره میزد به باران از سرِ بیخانِمانی باد ،
گهی آرام و گه وحشی ؛ دمی پابند و گه آزاد
چنان ابری به بالا کز سیاهی کس ندانستی ،
دو خورشید است در بالا ؛ عروس و آن یکی داماد
چه کس را اعتمادی هست ؛ آن داماد انگاری؟
و یا آن لطف خوش چهره ، عروس سرخگون ؛ لب شاد؟
گل و لایِ قدم هایم به یکدیگر چلپ گویان
نمی دانم چسان بگذشت ایّامِ منِ اولاد
چنان مادر کشید از دستِ من ؛ انگار فردا نیست !
نه از دیروز یادی مانْد وُ یا از خانۀ اجداد
ولی آن چهره ها را کو کسانم را به ره کشتند
نخواهم یادِشان بُرد آن خداوندانِ استبداد
پدر را دست بر سر با دو تیر از ما جدا کردند
کنارش خنده ای کردند وُ وی آرام و سرد افتاد
میان خون و آتش یا گهی تک تیر و رگباری
و تنها خواب و رؤیایم تفنگ و خون و استرداد
من اکنون این شدم ؛ اما نمیدانم چه می نامند ؟
به زعمی قاتلم یا مردِ مزدوری به خون مُعتاد
به هر کاری که می سازم دلیلم واضح و صاف است :
پدر یا خواهرم کو خورده ترکش ؛ در بَرَم جان داد !
مسلمانم بگو یا مردِ ترسا یا که عِمرانی !
مرا ایرانیَم گو ؛ اهلِ دنیایی پر از اجساد !
دلا حق با منست آری به غیر از خون چه حقّی بیش؟
به هر بیدادگاهی حقّ من باشد درین بیداد
زمانی مردِ چنگیزی مرا کشت و به وقتی مردکی تازی !
طلوعی تیغِ روسی هم غروبی بمبی از بغداد !
شبی امضای اَفرنگی به رَسمَش مرگِ ما را گفت ،
دَمی دیگر به زندان با طنابی بر کفِ جلّاد
بیا ای مامِ کشور بعدِ مرگم گریه بیهودست
به دادی همصداباش اهل دنیا را به صد فریاد
بگو گورم کجا و قاتلم نامش چسان باشد
بمان در اتّحادت ای دلاور هم چنان پولاد
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5