دیدۀ عاشق ز پسِ پنجره
دل به صنم محو و دمِ خاطره
عصر قراری که مکانش به بام
کوچۀ تنگ و تو و لحن سلام
من همه این سو نگران خون جگر
سوی دگر سایۀ تو فتنه گر
فتنه اگر مزّه چنین بوده است ،
زخمِ نگه رسم زمین بوده است ،
من دو به شک مانده میان اتاق
پنجره بسته ست و غمم نقش تاق
مرغک حق روی درختی به باغ
حق حقِ وی جوید و از من سراغ
حنجره اش زخم و به شب خسته شد
پنجره تا صبحِ سحر بسته شد
تا که از این غصه کنم باز من
پنجره و دگمۀ این پیرِهن
باز و همی باز و دگرباره باز
دفعه شود گم دَم و حینِ نماز
سجدۀ خود را ز رهِ اندرون
خانۀ رکعت کنم و رهنمون
سعی به بیرون ز صفای اتاق
پنجره چون مروه و جامش نفاق
قطرۀ زمزم ز تو بارندگی
جمع سفیران به پناهندگی
بوسۀ بر پنجره ای چون ضریح
گرمِ گشایش چو کلیدی مسیح
باز شد آخر ز لبِ جام شد
شیشۀ هر پنجره پیغام شد
باز گذارش به ره قاصدان
بارگهِ پنجره گردد نشان
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 1
حسن جعفری 29 مهر 1396 00:20