دلواپسی آینه را سنگ نفهمید
فریاد مرا اینهمه نیرنگ نفهمید
زخمی شده ی آتش جنگم گله ای نیست
افسوس مرا ، بانی این جنگ نفهمید
من سوختم از آتش یک عمر غریبی
بغض قفسم را دل دلتنگ نفهمید
در پای غم و غصه ی خود هرچه نشستم
اندوه مرا مردم صد رنگ نفهمید
تار نفست را بنوازد تب شعرم
هرچند مرا قوم بد آهنگ نفهمید
در وقت "پرستش" تو برس باز به دادم
افسوس که این آینه را سنگ نفهمید
پرستش مددی
۱۳۹۵.۰۴.۲۱
تعداد آرا : 4 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 4
حمیدرضا عبدلی 26 تیر 1395 05:22
با سلام بانو مددی بسیار عالی
پرستش مددی 26 تیر 1395 22:22
عرض ادب
درود بر شما بزرگوار
سپاسگزارم
محمد جوکار 27 تیر 1395 00:43
درودت بادمهربانو مددی عزیز
زیبا و تاثیر گذار بود این سروده شیوا
و سپاس بر احساس نابتان که با چینش زیبای واژه های ناب ، غبار نشسته بر دل را می زداید.
قلمتان استوار و مهرتان ماندگار
پرستش مددی 27 تیر 1395 09:53
سلام و عرض ادب استاد جوکار گرانقدر
سپاسگزار لطف و مهر بی درغتان هستم
مهرتان مانا ...پایدار باشید