در غربت من در غروبی سخت و دلگیر
پاییز آهنگی دوباره می نوازد
بیزارم از کابوس بی پایان شعرم
وقتی تنم را این جدایی می گدازد
می سوزد اندام نحیف غصه هایم
در حسرتی از سایه های بی پناهی
موجی پر از غم ها نشسته توی شعرم
یک موج از حس بد بی تکیه گاهی
شبهای من را کهکشانها خواب دیدند
من بی ستاره در هجومی از غزل ها
در هر تهاجم ،شعر من آماده می شد
هرشب به قصد مرزو بومی از غزل ها
غم می چکید از غربت من آب می شد
یخ های تنهایی که در من وول می خورد
حتا نگاه ساده ام با خنده هایش
از دست حسرت های عمرم گول می خورد
پشت نگاه شیشه ی قصری شکستم
آموختم بنیادهای بی قراری
مانند رودی تشنه ی جریان سیلاب
با قصد دریا می شدم با شوق جاری
حالا پس از تنهایی ام دلتنگ هستم
بگذار با پروانه هایم پر بگیرم
می خواهم از این کوچه های تنگ و تاریک
عاشق شدن را در غزل از سر بگیرم
در پشت غم های خودم باید ببینم
آغوش سرسبزی به نام زندگی را
پاسخ نخواهم داد دیگر هر سلامی
در شعر خود غیر از سلام زندگی را
پرستش مددی
۱۳۹۵.۰۵.۰۶
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 4
علیرضا خسروی 20 امرداد 1395 12:01
درودها شاعر فرهیخته
پرستش مددی 21 امرداد 1395 13:36
سپاسگزارم جناب آقای خسروی گرامی
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 20 امرداد 1395 23:03
درود برشما
پرستش مددی 21 امرداد 1395 13:38
عرض ادب ..سپاسگزارم جناب آقای انصاری