فصل گرما
روز روشن
خانه تاریک است و سرد
مادری
با چشم گریان
در هراس و دلهره
کودکی که
در فراموشی من ،
رنگ ها را به زودی
می برد از یاد خود
مرد بیکار و پر از دلواپسی
می دود بن بست را
زندگی
در خانه ای پژمرده است
****
شهر خواب است
گزمه ها هم خواب تر
می برند دزدان تمام گله را
شهر خواب است در مجاز زندگی
غرق در امواج طوفانی شعرم می شوم
از کمند زلف یار و چشم آهوی نگار
می نویسم بی شمار
***
باز تکرار صدای گریه ای
می خراشد
گوش احساس مرا
می روم در عمق درد
می شوم رودی خروشان
روی سرخ گونه ها
باز می رقصد قلم
واژه ها در سوگ آدم ناتوان
***
از چه بنویسم خدا
باز می آید صدای هَل مِنی در گوش شب
شهر خواب و گوش ها
هم خواب تر
چشم ها در قعر تاریکی اسیر
می دود در عمق جانم دردها
#ر.ف.لنگرودی
08/04/95
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 2
معصومه عرفانی 11 تیر 1395 20:48
سلام استاد بسیار زیبا سرودید
علیرضا خسروی 13 تیر 1395 01:44
درودها استاد گرامی