جدال جاویدان

استاد؛ محمد علی اسلامی ندوشن، کتابی درباره ی داستان رستم و اسفندیار در شاهنامه نوشته که نام آن را «داستان داستان ها» گذاشته است. صحبت اینجا بر سر این کتاب نیست. آن کتاب نقد و نسیه ای دارد که در جای خود به آن پرداخته اند. بلکه آن چه شایسته توجه می دانم همین یا همان عنوان است. چرا «داستان داستان ها»؟! مگر چه چیزی در این داستان نهفته است که آن را از یک نگاه در منزلت «مثال» افلاطونی یا «فروشی» یا رب النوع داستان های دیگر می نشاند؟! به بیان دیگر گویا داستان داستان ها این رستم و اسفندیار حکایت دارد که در پس تمام حکایت ها و دیگر بازگو می شود. این چگونه داستان استکه قابلیت آن دارد که در پس روایت های دیگر پنهان باشد؟!
جهان را نمی دانم که جهانی اندیشیدن و دانستن در حیطه ی حیات ما نیست اما ناچار بوده ام و هستیم که ایران را بشناسیم. سرزمینی که تاریخی دارد و نه فقط مرزهای جغرافیایی بلکه مرزها و ویژگی های تاریخی آن ویژه بودنش را میان آب و خاک های دیگر رعایت می دهد.
شاید رستم و اسفندیار داستان داستان های ما باشد.
اسفندیار کیست؟ نظر کرده ی زرتشت. رستم کیست؟ نماینده ی هویت ملی ایرانیان پس چرا جنگ می کنند؟! مگر آیین زرتشت دین قومی و ملی ما ایرانیان نیست؟! مگر همین زرتشت گرایی خط ما را از ودا یا دواها و الهگا آیین هندو سوا نکرد؟! مگر همین گرویدن به زرتشت مسیر ما را از منازعه دموکراسی خواهی پر هرج و مرج و خرج خدایان یونانی و رومی جدا نساخت؟! ما با زرتشت ملت شدیم همان طور که یک بار دیگر در عهد صفو یان با تشیع تجدید ملیت کردیم و تا مرزهایی به مرزهای ایران ساسانیان برگشتیم. پس این جدال ملیت و آیین این جدال رستم و اسفندیار برای چیست؟! برای کیست؟! به قول شاملو:
اگر زیباست شب. برای که زیباست شب. برای چه زیباست؟!
این شبانه ی پنهان در پس داستان ها کدام وضعیت فرهنگی را به عنوان وضعیتی حاد و برناگذشتنی در پس خود پنهان کرده است؟! بر اساس داستان، گشتاسب طلب قدرت می کند. لهراسب نمی پذیرد. گشتاسب به روم می رود و آن جا اثبات لیاقت کند و با این لیاقت مزین به مدال رومی کسب جایگاه پدر را رسالت خود می پندارد و به این پندار تاج عمل می پوشاند. اکنون گشتاسب شاه است. شاهی که در آوستا از وی به نیکی یاد می شود. شاهی که برای گسترش دین زرتشت رزم کرده است. شاهی که در راه آرمان های دین زرتشت فرزند شهیر و شهیدی هم چون اسفندیار دارد. جنگ برای زرتشت و تقدیم جان فرزند برای دین زرتشت این هاله ی قدیسانه ای است که مغان دور سر او رسم می کنند.
رستم که در هیئت شاهنامه ای خود گویا برگرفته و خلاصه شده ی چند نسل حماسه آفرین از یک خانواده و چنان که در دوران اشکانیان رستم بوده است اشک اول، اشک دوم، اشک سوم؛ رستمی بوده است فرزند رستم و پدر رستمی دیگر. او نماینده ی یک تاست و در عین حال یک تیپ از پهلوانان است. در داستان پدرش زال پیشانی سپید است و پرورش دهنده ی آن سپید سیمرغ. او با سپیدی و کوه بلند جایگاه سیمرغ در ارتباط است. آن چنان که می دانیم بزرگ ترین و نیرومندترین پهلوان شاهنامه است. محکم ترین ستون کاخ پادشاهی ایرانیان است. پیش از این در شاهنامه دیده ایم که اگر او نبود شاید ایران نبود. دیده ایم که حتی کاستی و افزونی شاهان ایران شهر را او سامان می دهد. ایران به شاه قائم است و ناجی شاهان اوست. در تاریخ واقعی خود آنقدر مؤ در پادشاهی بوده است که اکنون که از قرن پنجم هجری تاکنون شاهنامه نیز هنوز که هنوز است عرصه یکه تازی های اوست. اما هر که و هر چه هست به جنگ های آیینی وارد نمی شود بلکه شاهکار جنگ های قومی است. او وارهاننده ی ملیت ایرانی از دست دشمنان است و گاه یک جا و یک تنه آرمان و هویت ایرانی است. می گویند فردی به نام آزاد سرو سیستانی از راویان شاهنامه بوده است.
به درستی نمی دانیم اما می دانیم که سرو نماد هویت روحی ایرانیان است و رستم نه تنها قدی چون سرو دارد بلکه چون سرو نماد آزادگی و بی آرمان آزادگی نیز هست.
به بیانی جدال رستم و اسفندیار جدال سرو و اوستاست. اگر لحظه ای داستان را رها کنیم و به تاریخ برگردیم باید گفت از آن زمان که کوروش سرزمین های مختلف را گشود و از همان زمان که در معبد بابل در پیشگاه خدای بزرگ بابلیان سر تجلیل فرود آورد تا مگر از این راه به بابلیان احترام نهاده باشد و قلب آن ها را نیز پس از سرزمین ایشان تسخیر کرده باد از همان زمان که این رفتار او در معابد و سرزمین های دیگر تکرار شد و گشاده دستی او در دیانت، رویه دربار رومی نیز گردید درست از همان زمان باید انتظار آن را می داشتیم که پس از لشکرکشی کمبوجیه به مصر گئومات مغ فرصت را غنیمت بشمارد تا به گشاده دستی های کورشیان در دیانت پایان دهد. برای مغ بزرگی هم چون گئومات چه چیزی جانکاه تر از رواداری های بیش از حد کوروش در ساحت دین می توانست باشد؟! شاید رابطه ی پنها مغان و کاهنان مصر. نمی دانیم اما جاه طلبی بیش از حد گئومات به قتل وی و بسیاری از مغان دیگر توسط داریوش اول انجامید. و پادشاهی هخامنشیان سال های بسیار بعد پایان یافت.
در این مدت همواره ضمن احترام حکومت هخامنشیان نسبت به خطر مغان گوش به زنگ بود. کار هخامنشیان با اسکندر پایان یافت و بعد از حدود سال سلطه ی هلنیسم و یونانی گری بر ایران، پارت ها بر سر کار آمدند. ساسانیان که حد اعلای آن ها یک مغ بود رویه ی پارت ها را نپذیرفتند تا آن جا تاریخ دوران ایشان را نیز از تاریخ محو کردند. این رویه چه بود گویا رویه ی پهلوانان دست پرتو و رویه ی امثال رستم؛ کم اعتنایی به مقام مغان.
تعصب مغانه ی عهد ساسانیان اما، با فراز و فرودهایی که داشت گسترش مسیحیت را برنتافت به سابقه ی جنگ های ایران و روم دامن می زد و بر آن دامن می کشید. تا این که سرانجام دو امپراتوری ـ روم و ایران و مرزهای جدال آن ها آنقدر ضعیف گردید که آفتاب این بار نه از شرق و نه از غرب بلکه از صحراهای جنوب سر بر آورد و دست های مغان در پس دیوارهای تاریخ پنهان شد. تعصب دینی مغانی هم چون «گرتیر» راه را بر تجدیدنظر طلبی هایی هم چون مزدک و مانی بست و آنقدر دار و بست علم شد تا کار از محکم کاری عیب کرد و خانه فرو ریخت. خلاصه آن که پارتیان پر...؟ پهلواین رفتند اما ساسانیان پارس و پارسی نیز نهادند.
از تاریخ به داستان برگردیم: سیستان به تاخت و تاز سپرده شد زال و رودابه سرانجام توسط بهمن اسیر گردیدند و خار و زار و در غل و زنجیر آن چه رستم از آن می ترسید دقیقاً بزرگ ترین ترس رستم اتفاق افتاد. هر چند بعد از مرگ او توسط برادرش شغاد. اما به هر حال اتفاق افتاد. رستم از ترس همین ترس، تن به نفرین مقدس بر قاتل اسفندیار سپرد و از آن نهراسید و دنیا و آخرت خویش را تباه کرد. رستم به هیچ وجه پیروز نشد. تراژدی همین است. همه ی خدمات او به ایران و پادشاهی ایران با قتل شاهزاده ی مقدس ایرانی، اسفندیار، زیر سوال رفت. محبوبیت پیشین خود را از دست داد. به نفرین دچار و با حیله برادرش کشته شد. برادرش، همان خانواده ای که به خاطر آن ها تن به نفرین سپرده بود. آری سیستان هم تباه شد. پدر و مادر و قبیله اش نیز بی قدر گردیدند. رستم، پهلوان پهلوانی های شاهنامه در پایان فجیع ترین سرنوشت را یافت.
اما آیا جدال سرو و اوستا به همین جا خاتمه پیدا کرد؟! لحظه ای بیاندیشیم. اگر اسفندیار پیروز می شد چه؟! اگر شاهزاده ی مقدس، ملیت را تباه کرده بود چه؟! آیا نکرد؟! آیا گریز و گریزی هم در کار بود؟! آیا گشتاسب این ها را نمی دانست؟! شاید این داستان در بین داستان ها و در روای زمان ها می گوید که در جدال شوم سرو و اوستا قدرت همیشه پیروز است.
نقطه ضعف آشیل در ساق پایش بود. به بیانی در عزم و تکیه گاه اش. شاید اگر سرعت خارق العاده ی دویدن آشیل را در نظر بگیریم بتوانیم بگوییم نقطه ضعف آشیل در سرعتش نیز بود؛ در این که بسیار زود تصمیم می گرفت. زیگفرید از ناحیه شانه اش آسیب پذیر بود. شاید بتوان اعتماد بی جای او باعث مرگش شد. اما از میان سه رویین تن مشهور افسانه های ملل، اسفندیار، نقطه ضعفش در چشم هایش بود. شاید اشکال از دیدگاه اسفندیار بود. اگر چشم هایش نیز رویین تن بود چه؟! آیا آن گاه وضعیت بهتری داشت؟! اوستایی با چشمانی رویین تن، مانند بعضی دیانت ها. آیا رستم این سرو آزاد سیستان با شاخه ی درخت گز، این چشم ها را گشود یا آن ها را کور کرد؟! این داستان ورای داستان هاست؛ داستان چشمان اوستا و دستان سرو
از استاد سعید حمیدیان شنیدم که می گفتند چون اسطوره محل گره خوردگی آیین و ملیت نیاکان است در هیچ جا جز شاهنامه سابقه نداشته است که در حماسه های اساطیری پهلوانان آیینی رو به روی پهلوانان ملی بایستند. این سخن مرا به فکر فرو برده است. آیا مرزهای فرهنگی ما ویژگی های همین داستان همیشه ی رستم و اسفندیار نیست؟ گویا هر دو بر حق اند و پیروزی هر کدام جز شومی و بدیمنی برای ایران ندارد.

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 190 نفر 357 بار خواندند
صدرالدین انصاری زاده (22 /12/ 1398)   | امیر عاجلو (24 /12/ 1398)   | محمد مولوی (08 /04/ 1399)   |

نظر 2

  • امیر عاجلو   24 اسفند 1398 14:08

    ما با زرتشت ملت شدیم.
    بسیار تامل بر انگیز ...

    • صدرالدین انصاری زاده   06 فروردین 1399 18:32

      واقعیت این است که با نکته سنجی شما نظر بنده نیز به این عبارت جلب شد .
      سپاسمند و درودگو rose rose

  • محمد مولوی   08 تیر 1399 19:19

    با عرض ادب

    از داستان و‌ افسانه و اسطوره های آیینی و ملی بگذریم
    می رسیم به این واقعیت که
    موقع حمله ی اعراب به ایران دین زرتشتی
    این مغان بودند که مشغول زراندوزی و اشرافیگری بودند
    ملت را رها کرده بودند و آن انسجام مردمی گسسته شده بود
    (حکایت منافقان در جنگ جمل وقتی قران ها را سر نیزه زدند
    که علی را تنها بگذارند و علی فریاد زد قران در سینه ی منست !
    باور نکردند و به شکست انجامید )
    باعث شد ایران شکست بخورد اگر اعراب حمله نمی کردند
    امروز ایران یک کشور مسیحی بود .
    تاریخ همیشه تکرار می شود
    آیت الله کاشانی و مصدق و شاه
    کودتای 28 مرداد صبح می گفتند درود بر مصدق
    بعد از ظهر می گفتند مرگ بر مصدق

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا