3 Stars

سُل

ارسال شده در تاریخ : 27 آذر 1399 | شماره ثبت : H9414145

به من همیشه بگو که وقت داشته ام
با این که می دانی
چتر من کوچک بود و
باران بسیار
و هر چه بود سر خورد روی کلمات
به من همیشه بگو
خیابان را بلند و ژرف نما گذاشته اند تا تو کوتاه نیایی
و بدوی
در یک خط مستقیم و آسمانی
حتی اگر نقطه چین باشد
مثل نور تیرک ها و تیرک و تیرک ها ...
و تا ...
به من همیشه بگو
برای شنیدن همیشه وقت هست
نگران ناگفته هایم نباش که خودی هایشان با زبان روشن تری گفته می شود
مثل صدای مه گرفته ی ابر
که
آرام
آرام
از موج نردبام پایین می آید
و مثل مد تمام شهر را می گیرد
چقدر با هم صادق تر ایم وقتی یکدیگر را از پشت بلورهای کوچک، کم تر می شناسیم
و از پشت قاصدک های گم شده
مبهم صدا می زنیم
به من همیشه بگو
مردی بوده است که کنار لاله ی گوش تو مثل پروانه ها با لب هایش بال بال می زده
مردی که زیر باران
جنازه ی روشن و سوخته ی خودش را بر دوش می کشید
تا صاعقه
دوک های نخ ریسی را نترساند
و روی پیراهنت
جای دست من پیدا نباشد
دنیا همیشه برای تماشای افشای انسان وقت کم آورده است
و مسیرش را
تا محو شدن تماشا کرده
کمی به ساعت ها بفهمان
که خسته نباشید
کار تأیید تیک ها بر خراش های روحم تمام شد
تاک
تاک
در اشک های خود انگور می شویم
مثل رعد
به ضلع تیز صدا تکیه کن
کلمات را ببین
بر میله های فلزی
تاریکی معنایشان را طوری به هم گره زده اند که انگار هزاران چتر اند
و جوهر
لباس سیاهی است که باران می پوشد و
میان کارنامه های خلوت قدم می زند
برای دوری از که؟!
برای دوری از چه؟!
ما به هر حال شنیده می شدیم حتی اگر دهان هایمان اٌرکیده ای دور دست در کوهی ناپیدا بود
سپیده ی اتفاق که هست
سایه ی پرنده ای بالاخره هنگام غروب از این جا می گذرد
هنگام را بر پیشانی ساعت ها بشکن
هن
هن
و
گام
گام
توجهی به انعکاس خیس صخره ها در آسمان نکن
ستاره ها همیشه دور از ماجرای آدمی ایستاده اند و
درخشیده اند
به من همیشه بگو
تا قلب ساده ام را مثل نقاشیِ دست کوب نکشیده ای به موزه نبرم و فریاد نزنم:
زندگی همین بود
زندگی دیواری بود که به خانه تکیه داده بود
و به کوچه فکر می کرد
که به کوچه تکیه داده بود
و به خانه فکر می کرد
چه توقعی از پرچینی دارید که دلش از دنیا گرفته؟!
من ساده ای یا دیوانه ای یا مجهولی هستم که هنوز برایم واضح است؛ آهنگ ها به هم گوش می دهند
هنگامی که در رنگ و درنگ چراغ ها
در انتظار حرکت
ایستاده اند
و
نم
نم
لحظه ای نمی دانند
مجسمه ها سال ها بیش و پیش تر از آن ها حرکت کرده اند
و رسیده اند
به همین جا
که می بینی
به من همیشه بگو
خسته می شوی از بس که حرف می زنم
و گوش هایت در سرما یخ زده
صدایی که پشت سر هم مثل بلور از هوا می افتد و
...
حتی اگر نقطه چین باشد


شاعر از شما تقاضای نقد دارد

تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
ارسال ایمیل
کاربرانی که این شعر را خواندند
این شعر را 122 نفر 182 بار خواندند
امیر عاجلو (28 /09/ 1399)   | محمد مولوی (28 /09/ 1399)   | ولی اله بایبوردی (28 /09/ 1399)   | امیرعباس معینی (28 /09/ 1399)   | کاویان هایل مقدم (29 /09/ 1399)   | صدرالدین انصاری زاده (12 /05/ 1400)   |

رای برای این شعر
امیر عاجلو (28 /09/ 1399)  کاویان هایل مقدم (29 /09/ 1399)  
تعداد آرا :2


نظر 4

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا