تو را چقدر بت
تو را چقدر آرنج به سنجیدن صندلی واداشت
تو را چقدر بت
گلوبند به گلوبند خود را رو به روی آینه شکستن نشاند
تو را چقدر چتر آویخته از باران
تو را چقدر اتومبیل چرخان در آسمان
تو را چقدر ماه تا درخشش سینه ات دریاچه ای دید
تو را چقدر بوسه در فلوت دمید و در فلوت دمید و در فلوت دمید و
به پایان نقش پروانه ها
در صفحات زیست شناسی رسید
تو را چقدر رقص
می خواست که تکرار کند و بت ها مانند فواره ای بر خود فرو ریختند
تو را چقدر حوض
میان بال نیمکت ها نشست و
ابر را تماشا کرد
تو را چقدر مرز ادامه داد میان شلیک گوی های غیبگویی به یکدیگر
تو را چقدر گلوله
در تابش نمک و رنگ صورتی مرگ
تعقیب کرد و
مدال پاسخی کنار دکمه های پیراهنش نیاویختند
تو را چقدر مه
در پیچ جاده های خواب آلود پنهان می کردند و
هنوز
در اعماق دره گلی پیدا بود
تو را چقدر لامپ مانند بادکنک های کوچک در گلوی نورانی خود نفس کشیدند و
فردا
صبح بود و
صبح بود و
صبح بود
تو را چقدر ساعت به وقت کبوتر کوک کردند و نیمه شب از میان خط ها
به دست های لرزان عقربه خندیدند
تو را چقدر من
میان من های متعدد کادو کردند و
میان راه ماشین اداره پست آب شد
و به چشم های من فرو رفت
تو را چقدر پرسش
تا مسیر حلقه های آویخته پیش رفتند و
تو را
چقدر نام؟!
می گردند و
میان لب ها نیستی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 26 اردیبهشت 1401 10:22
!درود