یک شهر بی خبرم
پیداست از طلیعه مهر پگاه تو
بیناست آنکه بیافتد به چاه تو
صد باغ خاطره هستی برای من
یک شهر بی خبرم از نگاه تو
هرچند مانده ام از پا ولی چه باک
زیباست ماندن در نیمه راه تو
دیریست کافر هر غمزه ات شدم
عمریست رفته به دام گناه تو
کوهیست بار غمت روی شانه ام
دامیست گوشه چشم سیاه تو
اشکیست بر سر مژگان باورم
قابیست برکه ی لبریز ماه تو
بگذار تا که تو را آرزو کنم؟
برخیز تا که بگیرم پناه تو!
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 09 اسفند 1400 18:22
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 15 اسفند 1400 11:10
درود و ارادت
بسیار زیبا وارجمند بود