ژاله می بارد از آن کوچه که مهتاب شدی
تو چه هستی که در آیین دلم باب شدی ؟!
من که یک عمر دلآشفته و حیران تو ام
تو بگو! تاب کدامین دل بی تاب شدی
مستی چشم تو را آینه می فهمد و بس
خون انگور کجایی که چنین ناب شدی
می شد ایکاش بدانیکه چه کردی با من
تو پری زاده که در لوح دلم قاب شدی
شبی ایکاش ببینم به تماشای خیال
که به بازوی دلم گوهر شبتاب شدی
من و این برکه بارانی چشمان ترم
و تو همصحبت نیلوفر مرداب شدی
بی جهت شاه نشین غزل ما نشدی
سببی بوده اگر سرور و ارباب شدی
#معصومی_شعر
تعداد آرا : 4 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 04 اردیبهشت 1401 12:24
.مانا باشید و شاعر
محمد مولوی 05 اردیبهشت 1401 03:51