نوشته های ادبی فائزه اکرمی
گفته بودند چشمانم شبیه توست ساعت ها در آینه نگریستم بلکه تو را ببینم چشمانم ابری شد اما فقط من بودم و آینه رد نوازش دستانت بر گیسوانم جا مانده گفتند قلبم را جستجو کنم در پی تو هر چه گشتم نبود در حسرت...
ادامه نوشتهوقتے آب از تعادل خارج شود سیلاب مے شود وقتے آتش از تعادل خارج شود آتش فشان مے شود وقتے باد از تعادل خارج شود طوفان مے شود وقتے انسان از تعادل خارج شود حِیران مے شود......
ادامه نوشتهتا خاک شخم زده نشود بذر نمی روید <br/>تاقلب عاشق نشود به آن نور نمی تابد
ادامه نوشتهآدمها برای پوشش درد و غم خود <br/>می سوزند و می سازند <br/>با بیش و کم خود
ادامه نوشتههر چیزی در دنیا نماد چیز دیگری است آینه ساخته شد تا ما خود را در آن ببینیم باید بدانیم که ما هم آینه های خداوندیم و خداوند هر صبح که می شود خودش را در ما می بیند ؛ برایش فرقی نمی کند کوچک باشیم یا بز...
ادامه نوشته<br/>هنر مقدسه <br/>چون هنر انسان و درمان میکنه <br/>یکی با صداش ؛ یکی با شعراش؛ یکی با بازیش؛ یکی با عکاسی هاش ؛ یکی با نقاشیاش ؛یکی با نوشته هاش... <br/>هنر مقدسه چون به لایه های زیرین روح هر انسان...
ادامه نوشتهما و زندگی ما و همه چیز در حال دوران و چرخش های تکراری است و تنها زمانی تکرار چرخه های زندگی تمام می شود که ما بیاموزیم ؛ یعنی مانند دانش آموزی که هر سال درس میخواند و می آموزد؛ ماهم باید یاد بگیریم و...
ادامه نوشتهخطاب می شود از جنس دوم و او هرروز منزجرتر میشود از جنس خود نمی داند که در منشور کوروش اسم اوست باور می کند برابر نیست بُنیادش برای نوکریست نمی داند که هستی مادر است نمی داند او برابر است نمی داند که...
ادامه نوشتهزندگی نامه باز نشده نیست زندگی نامه نانوشته است
ادامه نوشتهوقتی که میخندی زندگی معنا می دهد
ادامه نوشتهبرای مثال کشاورزی که برای رونق و رشد محصولش از خداوند باران می طلبد تا زمین خشکش را برکت ببخشد و در همان مکان مرد فقیری که در خانه چوبی نمور و نم دار و قدیمی زندگی می کند از خدا می طلبد که باران نیاید...
ادامه نوشتهدر پس ظلمت شب نوری هست در تنور داغ تنهایی نانی هست... ۱۴۰۱/۴/۹
ادامه نوشتهداغی را وقتی فهمیدم که سوختم خامی را وقتی فهمیدم که درست شدم اما زمانی که پخته شدم گرم شدم ... 1401/4/14
ادامه نوشتههمه با باورهایشان زندگی می کنند در ایران ؛ برخی برای باورهایشان می میرند برخی برای باورهایشان می کُشند!... ۱۴۰۱/۷/۱۲...
ادامه نوشتهقصابی را دیدم که قبل از ذبح ؛ به گوسفندی آب می داد همان وقت بود که فهمیدم اعتماد بی جا گاهی به قیمت جانمان تمام می شود. نوشته ۱۳۹۹/۶/۱...
ادامه نوشته