نوشته های ادبی عاطفه مشرفی زاده
گلواژه های بی رنگ امید را در اعماق چشم هایت پیدا می کنم می پیچم در تاب گیسویم می کارم در حرکت انگشت هایم در چکه چکه ی هر واژه زنده می مانم باز برمی خیزم چند قدم فقط مانده است...
ادامه نوشتهﺑﯿﺎﺩ ﺑﯿﺎور ﻋﺼﺮ ﭘﺎﺋﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺗﻮ ﭼﻤﺪﺍﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﻣﺮﺍ ، ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﺟﺎﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯼ و ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﯿﺸﻪ ﻗﻄﺎﺭ ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﯽ؛ ﻣﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺗﻮ ، ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ ﻟﻌﻨﺖ ...
ادامه نوشتهدر تاریخ غوطه ورم، در اساطیر زیسته ام و عمری به درازای آفرینش دارم ایزدان را به نام کوچکشان می شناسم گویی زمان در من متوقف شده است بر سطح صیقلی عمر دست می کشم چقدر سوهانش کشیده ام. دستانم پُرند از...
ادامه نوشتهدر لابلای چرخدنده های زمان بی کردار، خرد می شود استخوان هایم آنگونه که صدایش در عمق وجودم می پیچد. هیچ تضمینی نیست که قامت راست کنم اینبار زیر انبوه آوار یادهای گس منتظرم چیزی را بچشم چیزی را بنو...
ادامه نوشتهخواهرم چند سالی بود ازدواج کرده ودو بچه داشت ،شوهرش شاگرد مغازه صافکاری بود،چهار نفری با موتور تردد می کردند ،قدرت خرید ماشین نداشتند، ده روز قبل محرم یک ماشین تصادفی آوردن دم مغازه ای که شوهر خواهرم ...
ادامه نوشتهنور چشم هایم را پوشانده بود و صداها در گوشم می پیچیدند.. صداهایی که نمی شناختم. گویی گمشده بودم. گم شده بودم. جایی در ناکجا نامی نداشتم. صورتی نداشتم. هویتی نداشتم. حال گمان می کنم که در آن لحظه...
ادامه نوشتهاضطراب ماه در قلبم فرو می ریخت من آواز سرمی دادم دانه های سرخ انگور در گلویم می رقصیدند سیم ها بر تکه چوبی می لرزیدند آه ای هستی آدم کش! چه می خواهی از جانم؟! آیا اینهمه جانها که ستانده ای ...
ادامه نوشتهاز وقتی به خاطر می آورم، از مبارزه بیزار بودم. اصلا من برای جنگیدن ساخته نشدم. گفتم من! البته از من چیزی نمانده ولی می دانم که حتی دفاع کردن هم برای من نوعی جنگ محسوب می شود. تا حال هیچ زمانی اینهمه...
ادامه نوشته