تولد اعضا
همایش
محل تبلیغ آثار فرهنگی شما
پرستش مددی

لابلای تراکم زخمم رد خون را نمی کنم پیدا مرهمی از غزل نمی جویم که کند رود واژه را دریا درد وقتی که ساده می آید ساده تر تیر می کشد در من مثل سر لشکری که بی رحم است قبض شمشیر می کشد بر من ...

ادامه شعر
پرستش مددی

از یک شب تاریک می آیم در من نگاهی ساده حیران بود احساس من گاهی تکان می خورد آن شب که دریا هم گریزان بود مثل سکوت اردکی در آب در خلسه ی تجرید می مردم بین تمام اهل آبادی هرشب نهیب تازه ...

ادامه شعر
سجاد صادقی

من خواب بودم قبل تو بی تاب بودم قبل تو چون یک کویری تشنه لب بی آب بودم قبل تو با دیدنت من سوختم از عشق تو آموختم چشمان آبی تو را بر چشم هایم دوختم بی وقفه لبریزت شدم عشق دل انگیزت شدم تا...

ادامه شعر
پرستش مددی

پائیزه ی غروب سپردم به دست موج انگار بی تو این دل من دل نمی شود تلخ است بی تو حرکت آرام ابرها باران بدون طرح تو عاقل نمی شود یک منحنی میان نفس های زندگی تاریخ هم بدون تو پایان شاعریست ا...

ادامه شعر
پرستش مددی

خسته ام خسته از دویدن ها خسته از موج های سردرگم پشت هر آدمیتی بغرنج پیش حوا و شوکت گندم از خزانم مپرس می ریزد سر ستون های باغ احساسم صبر کن در سکوت گم گردد شاخه زخم داغ احساسم م...

ادامه شعر
محمد جوکار

حریم خلوت عشق است کربلای حسین دریچه ای به بهشت است نینوای حسین عروج سبز هفتاد و دو شقایق گلگون که جرعه نوش باده ی لطف و عطای حسین و فصل سبز ملاقات خدا دوباره رسید فروغ عشق بر نجابت آیینه ها تا...

ادامه شعر
پرستش مددی

خورشید در چکاچک نبض غروب سرخ دارد دوباره پیش شما کم می آورد از چار فصل خسته ی یک سال بی رمق یک کاروان به فاجعه ی غم می آورد تقدیر غم برای کبوتر نوشته اند بال تمام خسته دلان را شکسته اند در از...

ادامه شعر
آرمان دشتیان

تو تنهایـــیِ خودم درگیـر شعرم می ترســـم انگار که کسی مرده انگار نخـــستین روز تنهایـــی.. با رفتنت آسون گـــره خـــورده می ترســـم از پاییز و تنهایـــی از بهـــارِ شهـــری که.. می نویســ...

ادامه شعر
علی اصغر  اقتداری

مرا دنبال کنید رنگ شــعــر رنگ زمینه دفاتر شعر علی اصغر اقتداری (حرمان) آواز های زخمی آخرین اشعار ناب علی اصغر اقتداری (حرمان) کوچک ترین سر... پاییز... توحروف رمز ق... سهمی ولو ناچ... آتش ...

ادامه شعر
پرستش مددی

می رسم از مسیری که رفتی تا هواخواه آئینه باشم تا غزلخوان یک فصل باران تا پر از آه آئینه باشم زحمتم روی دوش غزل هاست می رسم در هواهای مبهم سهم من از تو باران نبوده است میچکد غم جهنم جهن...

ادامه شعر
پرستش مددی

دل بده من نیز جان را در مقابل می دهم از کنار پنجره دستی به ساحل می دهم موج می ریزد بهم تصویر زیبای تو را من به چشمان غزلخیز شما دل می دهم در مسیر چشم تو رنگین کمان برپا شده است عشق حتا ...

ادامه شعر
پرستش مددی

لای یک شعر تازه پنهانم مثل یک آسمان ، غبار آلود قصه ام در مسیر فرداها حسرت عشق بود و باران بود از تمام پرنده ها سیرم سایه ام امتداد باران است می رسد حس من به درناها در دلم غصه ها فراوان ...

ادامه شعر
پرستش مددی

در هوایت چقدر دلتنگم مثل پرواز آخر قوها می نشینم که باز برگردی پای این صخره بعد آهوها من پر از آتشم نمی بینی سینه ام از شراره لبریز است خشکسالی رسیده تا قلبم عمر من در مسیر پائیز است ...

ادامه شعر
پرستش مددی

مثل یک شاه بیت طولانی غم خود را نوشته ام در شعر تو همانی که بی بهانه تو را با غزل ها سرشته ام در شعر مثل باران که می زند نم نم میرسم از مسیر سبز بهار می کشم پای سبزه را در شعر می نوی...

ادامه شعر
علی سپهرار

« کوچه » پریشب بر سر برزن دو ترسا یکی دف زن دگر با صوت گویا مرا گفتند از معنای کوچه که معبر در میان ، دیوارِ حاشا که پیوندِ میانِ کوی با چه ! وصالش : کویچه ، ناید به معنا! بل ای...

ادامه شعر
کریم لقمانی سروستانی

زندگی آهسته رو تا من بجویم چاره ام
وصله ای پیدا کنم براین دوکفش پاره ام
چون مترسک ناندارم،هردوپایم خسته است
کم مراسودای رفتن کن که خود آواره ام

غم گرفته روزوشب برکودک احساس ...

ادامه شعر
پرستش مددی

اول شاهراه زندگی ام یک سکوتی عمیق سد کرده بارها ردپای چشمت را مثل یک کهکشان رصد کرده لب تو انسجام یک شعر است دل من مملو از تو ، از باران می نویسم که دوستت دارم ای نگاه تو شعر بی پایان ...

ادامه شعر
پرستش مددی

ماه امشب میان خواب من با هزاران ستاره می رقصد واژه های غزل ترین شعرم بر تن چارپاره می رقصد در هوای تو غرق بارانم پس چرا بی سبب نمی بارم ؟ بغض حتا رسیده در چشمم پس چرا نیمه شب نمی بارم؟ ...

ادامه شعر
پرستش مددی

پروانه ای که روی سرت پر نمی زند احساس شعر آینه را حس نموده است در هر ترانه چشم تو را شعر کرده ام شعری که هر نگاه تورا آزموده است چشمان تو طلیعه امید یاس هاست مهتاب شو که حال شبم را عوض کنی ...

ادامه شعر
فرهنگ باریکانی

غمی دارُم که درمانی نداره سری دارُم که سامانی نداره عزیزی کرده خانه بر دل زار شبیه اش هیچ سلطانی نداره دو چشمم مانده بر در تا بیایه مگر او عهد و پیمانی نداره چرا آن یوسفم ناید به خانه به ...

ادامه شعر
ورود به بخش اعضا