تولد اعضا
همایش
محل تبلیغ آثار فرهنگی شما
abolfazl zaarei

بَر اَبر نظر می کنم او پُر زِ سرشک است خالی ز امیدست ، در او ناله و آهیست شاید که زِ انجام من او دل نگران است این راه که من می روم این راه تباهیست از پنجره بر شهر نظر می کنم اکنون شهر از وزش باد م...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

«زود دیر می شود» تا به خود آمدم زمان شد دیر قامتم شد خمیده صورت پیر یک نگاهی به حال خود کردم از زمانه دلم شده دلگیر دوره ی کودکی همه بازی آن جوانی گذشته بی تدبیر در جوانی غروری حاکم بود ابر ...

ادامه شعر
شهاب الدین جلال پوری

پنجره ها دست باز می کنند کوچه ها آیینه بندان می شوند باد زلف درختان را شانه می زند هزاران به خود می بالند قناری ها تصنیف سر می دهند گل ها می رقصند شکوفه ها طنازی می کنند آسمان اشک شوق می ریزد روده...

ادامه شعر
شبنم حکیم هاشمی

مرا از تنم تا ترنم ببر! و بغض مرا تا تبسم ببر! مرا از تنم تا طراوت ببر! و جان مرا تا سخاوت ببر! مرا پر کن از عطر باران شدن! پر از عطر گل، عطر دل، عطر تن! تنی که دچار شکفتن شده! و بعضی که سرش...

ادامه شعر
صدیقه جـُر

✍????قلم مینویسد می نویسم از هیاهوی شبی پر انتظار بغض بشکسته درون سینه ای در انفجار خاطرات مبهمی از سال های دورِ، دور لیلی ِ مجنون صفت در سینه ای بس بیقرار می نویسم با قلم از خنده های ...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

«دلم از سنگ که نیست» دلم از سنگ که نیست چه کنم رنج زمان می شکند قامت من درد آن طفل یتیم گوشه ی کوچه ی سرما زده ای که به آغوش گرفته زانو ناله ای می آید لرزش دندانهاست که به هم می ساید عابری س...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

«زمستان» زمستان شد هوا سرد است و گرمایی نمی بینم همه کورند و اینجا چشم بینایی نمی بینم خزان گردیده باغ دل شده خشکیده شاخ و برگ بروی شاخه ها یک مرغ مینایی نمی بینم نه در صحرا شده مجنون سرگردان...

ادامه شعر
abolfazl zaarei

شبی که گرگ و میش ِ آسمانها قمر در عقربی را جلوه گر کرد تمامم را همین افکارِ موهوم چگونه شُخم زد ، زیر و زبر کرد به آنی چون ملائک پاکِ پاکم دَمی ابلیسی ام با داسِ خونی دَمی غرقم در این دریایِ تطهیر...

ادامه شعر
عیسی اسدی

✔???? ◾#قربان‌گاه روز روزِ تاریکی ست و دم دمِ مرگ به اعتبارِ نفَس و زمان؛ روزگار صحنه‌ی قربانیِ اساتیدِ ایمان به ظنِ کرم‌های معتقد و پرگار چرخان به حولِ نقطه‌ی کور. سال‌ها پیش کلاغی دیدم حیران و ...

ادامه شعر
ابراهیم جلالی نژاد

بنام او که ما را فکرت آموخت ( خوش خیال ) بِدیدَم مُفلِسی سرمَست و شادان زِمَستی پیـکرَش در پیچ و در تاب بگفتَم از چه رو باشی خرامان؟ بگفتا از تَوَهُّـم می خورَد آب چو دیدم خوابِ کاخی پُر زِشیلان بَسی ...

ادامه شعر
جنگل سبز

(کلماتی که رویاهای من بودند) نمیدانم چه بنویسم یا از کجا شروع کنم روزها بود که کلمات با من غریبه‌ بودند و من تنها بودم و اما اگر واقعیت را بخواهید من همیشه تنها نبودم من، فقط، گم شده‌ بودم... درمیان ...

ادامه شعر
سحر خالقی

پلک هایم بر روی پلک هایم گذاشتم زمستان آمده است بر روی آب نما های گوشا گوش شهر مان که بوی باغچه های شهر های مشرقی نور را میدهد وتمثیلی از گلوله های سرخ و سفید برفی که جاده‌ی۴۴۴۴ را سفید پوش ...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

«پرواز» رفتی دلِ من پُر از غم دوران شد آشفته دلم دیده ی من گریان شد آرام نشد این دلِ خونین جگرم چون بید ، دلِ خون جگرم لرزان شد در هجر تو می سوزد و می سازد دل غم همدم این دل شد و دل سوزان شد ...

ادامه شعر
abolfazl zaarei

گُلِ خنده بر لب نشاندم ولی همیشه غمی در دلم داشتم نقابی زِ لبخند من می زدم گُلِ غم برای خودم کاشتم لبم چون بهاری که بَس زنده بود سخن از درخت و بَر و بار داشت درونم زمستانِ تاریک و سرد شبیه کویری که ...

ادامه شعر
یزدان  ماماهانی

پــروانــه بـه مـن " گِـرد گـلـی ، پـر زدن " آمـوخـت گل هم بـشکفـت ، رایحـۀ خـوش به مـن آمـوخـت مـیــخِ مَــتِــه بـا ضـربــه فــرو رفـت دل سـنـگـی : بشکسته و خُـرد کـرده و پـودر ؛ بت شکن آموخت در د...

ادامه شعر
محمدهادی صادقی

«خواب پریشان» خواب در چشمان من دیشب پریشان حال بود مرغ دل گریان میان نیمه شب بی بال بود خنجری بغض گلویم را به سختی می فشرد گوشه ی کاشانه ی دل غم خموش و لال بود گیسوان دخترک را باد با خود بُرده...

ادامه شعر
abolfazl zaarei

می روم خندان به سوی کوهها در حریر برفِ خود خوش خفته اند از تمام غصه ها و سوز ها رَه به سمتِ بی خیالی جُسته اند می روم بالا برای فتح کوه سینه کش تا سوی نوکهای دریغ فتحِ غم پایان شور و التهاب...

ادامه شعر
ابراهیم جلالی نژاد

بنام خدا (زمستان) پائیزِ دل انگیز ، همی رفته خرامان آن دفترِ الوانِ خزان ، آمده پایان این موسمِ بارانی وبرف و یخ و سرما دارد خبر از فصلِ سپیدی و زمستان (نژاد - دی ماه ۱۴۰۲)...

ادامه شعر
شبنم حکیم هاشمی

عاشق شدن برای تو کاری محال نیست چون فرصتی که عشق بباری محال نیست چون مثل ابرها که مست سخاوتند در قلب تو ترانه‌ی جاری محال نیست مانند ابر مهر خودت را نثار کن این کار از وجود بهاری محال نیست یعنی که...

ادامه شعر
یزدان  ماماهانی

با تنـد و شـتاب چو بـرق و بـاد ؛ پـیشـاپیـش بــاز گــاه‌ شــمــار مــژده بــداد ؛ پـیشـاپـیـش بـرگی زد و قـرعـه به " دی " افـتاد ، اکنـون : " یلدا " بـه همـه خـجـستـه باد ؛ پـیشـاپـیش یزدان_ماماهان...

ادامه شعر
ورود به بخش اعضا