ازگوشه ی زیبای نگاه تو ، شب افتاد
وقتی گره زلف تو از تاب و تب افتاد
خورشید دو عالم شده چشمان قشنگت
خورشید ندانسته بدامان شب افتاد
ابروی کمان گیر تو ای، وای مرا کشت
چون ماه کمان کردو به چاه طلب افتاد
لبخند من از کوچه ی مهتاب سفر کرد
از صورت ما خنده چرا بی سبب افتاد؟
چون مزرعه ی گندم افتاده در آتش
آغوش تو با جنگ به شهر حلب افتاد
یک ایل بدنبال تو لیلی شده بودی
مجنون دل بیچاره ی من در غضب افتاد
کو اصل همان ریشه همان قوم قدیمی ؟
آن یکه سواری که زاسب و نسب افتاد
البرز
یک لحظه از تمام عمرکه می رفت
مانند باران چکه چکه
قطره قطره
ریخت و از سینه این ساعت بی قرار
ثانیه ها مرا به آغوش یک دقیقه ی همیشه بیقرار و
ساعت مرا به ماه
ماه عادت های هر روز هل میدادند
من مانده بودم و
سنگری خالی
من مانده بودم و دشمن خیالی
ماه
ماه مرا به سرداب سال های پس از زندگی هل میداد
پنجاه قرن است سکوت من را شعر میخوانی
ولی چند واژه میهمانم میشوی
سپاس
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 13
روح الله اصغرپور 18 امرداد 1394 16:36
درود استاد عزیز بسیار زیبا بود درود بر شما و احساس ناب تان
طارق خراسانی 18 امرداد 1394 18:30
با سلام ودرود
جناب البرز شعر خوشه ای سروده اید و بسیار زیبا از غزل به سپید...
دستمریزاد
در پناه خدا
دادا بیلوردی 18 امرداد 1394 18:30
درود بر جناب البرز
احساستان مانا
حسین دلجویی 18 امرداد 1394 20:18
درود جناب البرز گرانمهرم
سپاس از میزبانی دلنوازتون بزرگوار...
شور مهتابی و دل ها را چه غافل میبری
نور فانوسی و جان ها را به ساحل میبری
گرچه در پس کوچه های چشم تو آواره ایم
من یقین دارم که مـا را سوی منزل میبری
بسکه غافل برده ای دل از حریم شاعران
من گمـانم حق آب و سبـزه وگل میبری
تا شمیم روی خود را می فرستی با نسیم
ادعا از رنگ و بوی خرمن هل می بری
با ظرافت ها و استـمرار و این تعبیرها
عاقبت گوی غزل از صدر محـفل میبری
جان« دلجو» اینقدر آسان ز ما رخ بر متاب
ای که آسانم به ناز خویش مشکل میبری
با چنین یغما گری از راستای سینــه ها
از خدا پنهـان نباشد از خدا دل میبری *
=====
دلجووو
علی اصغر اقتداری 18 امرداد 1394 21:58
غزل بسیار زیبایی بود ولی بیت حلب جا نیفتاده
بهناز علیزاده 18 امرداد 1394 22:07
درود بر شما جناب البرز عالی بود
محمد جوکار 19 امرداد 1394 01:28
یک شهر پر از دلهره ی پنجره ها شد
چون لحظه ی دیدار تو باز هم عقب افتاد
آرامش صد قافله ی عشق ، بهم خورد
در حسرت لبهای تو در تاب و تب افتاد
شیرین لبت ، طعنه به کندوی عسل زد
افطار لبت ، در رمضان مستحب افتاد
از فتنه ی چشمان تو ، بیداد بپا شد
صد میکده از غمزه ی تو در طرب افتاد
در ناب ترین حس حضور غزل تو
عشق آمد و چشمش به سرای ادب افتاد
-----------------------
استاد مهرم جناب البرز عزیز
باز هم غزلی زیبا و الهام برانگیز از احساس مهربانت خواندم و بداهه ای ناچیز بر احساسم نشست که با مهر تقدیمتان نمودم
مهرت مانا و قلمت نویسا
فاطمه اکرمی 19 امرداد 1394 06:35
بازمیخوانم واموخته می گردم همی
شعرمیگویم وشاعر میگردم دمی
بانگاه بر شعرتان هرگز نمی گردم شاعری
نامی شوی نامی نگردم با خواند شعر کسی
درودها استاد ادیب
سلام شاعرزیبا نگار
میخوانم لحظه ای ناب را تجربه میکنم با شعرهای نابتان
همیشه زیباس شعرتان
همیشه موفق باشیدو پیروز
هما تیمورنژاد 19 امرداد 1394 10:23
هزاران درود بر شما استاد بزرگوارم
غزل تان چون همیشه دلم را با خودش برد تا
فراسوی کوچه پس کوچه های عشقی خیالی
چون مزرعه ی گندم افتاده در آتش
آغوش تو با جنگ به شهر حلب افتاد
سپیدتان هم بسیار دلنشین بود
نگار حسن زاده 19 امرداد 1394 14:23
سلام و عرض ادب و احترام
بسیار زیبا بودند هر دو
درود بر شما
سلبی ناز رستمی 19 امرداد 1394 16:22
درود
بسیارزیبا بود
به ویژه
ازگوشه ی زیبای نگاه تو ، شب افتاد
وقتی گره زلف تو از تاب و تب افتاد
خورشید دو عالم شده چشمان قشنگت
خورشید ندانسته بدامان شب افتاد
ادبیات ما به اشعاری این چنین نیاز دارد.
علی اکبر سلطانی 19 امرداد 1394 19:53
سلام و عرض ارادت حاجی دلم ...
قلمتان جاودان .......
کیفور شدم .......
دست مریزاد ......
علی معصومی 27 اردیبهشت 1399 13:49
☆☆☆☆☆