دستانمان سخی و گشاده
کشتزاری ساختند
پر نعمت و آباد
روزی عده ای آمدند
با دستانی بخیل و خشکیده
خریدارِ کشتزارها
ما ساده دل و بی ریا
افتادیم زیر دستِ خشکیده ها
که با حماقت مان شدند
صاحبِ کشتزارها
تا به خود آمدیم
دستانمان
از هم جدا
یکی
مشت و شعار و خیال
آن یکی
پر از فقر و نیاز
شعار و خیال
به جرم حق خواهی
شد زیاده خواه
سرش رفت بالای دار
سالها
از ترس مرگ و دار
فقر و نیاز مانده
یک دست و بی صدا…
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5