بنام خدا
پگاه روح افزای جمعه، آن هنگام که کبوتر ندبه از بالای گنبد هر مسجد، خود را در آسمان انتظار، رها می کند تا نامهی دلتنگی بی دلان را به دست دلدار دو گیتی برساند، هزار و یک پرسش بی پاسخ در سرم جولان می دهند؛
این الطالب بدم المقتول بکربلاء؟ خوب که در آینهی ضمیر خویش می نگرم، پاسخ ها از پشت دیوارهای زنگاری دل، خود را یکی یکی نشان می دهند و با دستانشان به سمت من اشاره می کنند؛ آری درست است؛ همه چیز به خود ما بر می گردد؛ به قول لسان الغیب: تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز!
آقا جان مقدمه کافی است؛ بگذار بی پرده بگویم: آن نیستم که تو می خواهی ولی تو همانی که می خواهم؛ بجز شما کدام کوه استواری را می شناسم که در سیل مشکلات به او تکیه کنم؟
با کدام دل برایتان دلنوشته بنویسم؟
با چه رویی این نامه را به سوی جمکران پست کنم؟
مانند روز روشن است که صبح نزدیک است؛ اما مایی که قامت انتظار نبسته ایم، صبح فقط نمازمان را قضا می کند. نومید نیستم چون گاه گاه پنجرهی دلم را باز می کنی؛ پرده را کنار می زنی و می گذاری نسیم عشقت، اعماق وجود یخ زده ام را بهاری کند تا در هزارتوی زمستان دنیا گم نشوم. هنوز در صندوقچهی طلا و جواهراتم، چند قطره اشک هست برای روز مبادا !
بگذار هنگامی که به چشمان زیبایت زل می زنم، آرام و بی اختیار آنها را پیشکش کنم؛ بگذار با تو عهد ببندم که عهدم نشکنم و دعای عهدت، زمزمهی جانم شود؛ بگذار ظهورت را درک کنم و سربازیت تا ابد، افتخارم باشد.
علی_رفیعی_وردنجانی