دقیقه نود

ساعت مثل اجل معلق تند و تند می گذرد. هیچ خبری و اثری از او نیست. همیشه سر وقت در قرارش حاضر بود. دلم دیگر به دلشوره افتاده طوری که صدای ضربان آن را مثل ضربه پتک بر سندان در مغز سرم احساس میکنم. عرق بر پیشانی ام نشسته. هوش و حواسم به منتهی الیه پریشانی ذایل شده و من فقط منتظر دیدن سایه ای یا شنیدن زنگ موبایلی لحظه ها را سر می کنم. تا دقایقی دیگر گیت مسافرگیری بسته میشود. اگر نیاید چه کنم؟ آیا بعد از آن همه حرص و جوشی که خوردیم و بلا هایی که برای گرفتن پذیرش این فرصت تحقیقاتی لامصب سرمان آمد، به همین سادگی باید قید همه چیز را میزدیم؟ اصلا تصور اینکه من پرواز کنم و او بماند هم ممکن نبود. الگوریتم اصلی طرح تحقیقاتی کار او بود. من بیشتر به کارهای اداری و این سازمان و آن اداره دویدن و شرکت در جلسات توجیه فلان مدیر کل و بهمان معاون وزیر و این کارها پرداخته بودم. آخر جنس او اصلا با این کارها جور در نمی آمد. از سال اول دانشکده که شناختمش، یک مأخوذ به حیایی خاص خودش کاملا می زد بیرون از وجناتش! کمرو، بی دست و پا و البته به غایت نجیب و دوست داشتنی.... در عوض هر کجا صحبت از احقاق حقی یا سر و کله زدن با مسئول و مدیری بود که به اصطلاح ورزشکارها چقر و بد بدن بود، سرم درد می کرد برای زیر یک خم و دوخم گیری. در اغلب جریانات هم طرف خسته می شد و از ادامه مبارزه انصراف می داد یا در یک حرکت فتیله پیچ غافلگیرانه، ضربه فنی اش می کردم به نحوی که تا مدتها گیج می زد. این تخصصم بود. اصلا از همان دوره مدرسه و ابتدایی زیر بار حرف یامفت رفتن هیچ رقمی تو کَتم نمی رفت! یواش یواش صدای پیج سالن فرودگاه در آمد که برای آخرین بار از مسافرین پرواز تهران - آمستردام تقاضا می کرد به گیت پرواز مراجعه کنند چون تا لحظاتی دیگر مسافرگیری پایان می پذیرد. یا خدا، یعنی زحمت یکسال و شش ماه آزگار روی این پروژه باد هوا شد و رفت؟ عجیب اینکه تلفنش هم جواب نمی دهد! همه اش می رود روی صندوق پیامهای صوتی! احساس کسی را دارم که پنج راند سنگین بکس را روی رینگ کتک خورده و دیگر نایی برای فکر کردن به آخر عاقبت کارش ندارد. درست در لحظه آخر که از کل قضیه ناامید شده ام، او را نفس بریده در آستانه درب سالن بعد از قسمت بازرسی بدنی می بینم. پریشان و برآشفته احوال. می دوم طرفش و کیف دستی اش را می گیرم تا نفسی چاق کند و همانطور به دو به طرف گیت پرواز می دویم که توسط مامورین فرودگاه در حال بسته شدن است. وقتی از دید نگاههای پرسش آمیز آنها دور میشویم و خیالمان از بابت سوار شدن به هواپیما راحت میشود قبل از اینکه کوچکترین صحبتی بکنم، برگه تست کرونایش را که به اشتباه نتیجه مثبت در آن درج شده روبرویم می گیرد! از تعجب دارم شاخ در می آورم. شستم خبردار می شود که بیچاره با آن کم زبانی و محجوبیت چه کشیده تا خودش را از دست مسئولین کرونائی خلاص کند و به پرواز برساند. رنگ و رویش مثل گچ سفید است ولی لبخند تلخی حاکی از پیروزی در آستانه اوت شدن بر لبانش نقش بسته است. توی هواپیما که جاگیر می شویم، از فرط خستگی سرش روی شانه ام می افتد و صدای خر خر آرامش بلند میشود. دلم نمی آید بیدارش کنم و همانطور که در اعماق افکار خودم فرو رفته ام، بسته شدن چرخهای هواپیما برای اوج گیری را حس می کنم.
آذر 99 تهران

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 74 نفر 127 بار خواندند
محمد مولوی (13 /09/ 1399)   | لیلا سعیدی (14 /09/ 1399)   | کرم عرب عامری (16 /09/ 1399)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا