درگذرگاهی به ایام شباب خسته و تشنه به زیر آفتاب
سایه ای زیردرختی یافتم بر درخت آنگه نگه انداختم
در هوای غفلت وبی حاصلی بر درخت انداختم سنگی گلی
ناگهان فریادزدآن بی نوا سنگ برماچون زنی ای آدما
گوبه من ازمازیانی دیده ای یابساط عقل را برچیده ای
گرببینی شاخ مااندربهار پرگل است و پرشکوفه دردیار
برگ و شاخ ماچوظل است واز آن سایه ای می افکنیم براین وآن
میوه ماشیره جان وتن است برتن و جان شما چون مرهم است
گرکه عمرمابه پایان می رسد سودما بس برهزاران می رسد
ریشه مابرزمین جان می دهد چوب مابس کوی سامان می دهد
دانه ما چون به خاک اندرشود چون نهالی زیورعالم شود
گوبه من کومیوه جان وتنت حاصل عمرت چه داری دامنت
گرتوراعقل و بسراندیشه است پس چراپستی به جانت ریشه است
گرتنت خاک است و از آب و گلی کونهالت کوبه تن برگ گلی
رودمی درکارخوداکدیشه کن این نهال جاهلی دوآتیشه کن
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 13 امرداد 1401 14:33
سلام ودرود
حافظ کریمی 13 امرداد 1401 17:44
درود و هزاران درود بر شما
رقص قلمتان زیباست
مستدام باد