هر که آمد به دلم زخم ، فراوان زَدو رفت
درد و رنجی به دلِ ریش چومژگان زَد و رفت
هیچ کس با من دلسوخته همدرد نبود
آمد و آتشِ غم ، ساده به سندان زد و رفت
دلِ دیوانه ی من با همه ی سادگی اش
بَر کَمان ابرویِ تو بوسه ی پنهان زَد و رفت
چشم را روی خیانت همه بستم اما
خط ِ بُطلان به همه خیلِ رسولان زَد و رفت
تا به یاد خوش دوران جوانی افتاد
بی تفاوت به دلم ، غمزهی ارزان زَد و رفت
تا نشستم که بگیرم تَهِ فنجان ، فالی
فال ِ دیگر به دِلِم پردهِ اِکْران زَد و رفت
دین و ایمان من از مکتب او مشق گرفت
آتش ِخُفته به جان ِ دِل و ایمان زَد و رفت
افسانه مهدویان
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نقد 1
حفیظ (بستا) پور حفیظ 28 شهریور 1402 13:47
درودها بانو مهدویان فرهیخته
از تک تک اشعارتان حظ وافر میبرم نویسا مانید و شاعر