دلتنگی
چه می دانی تو ، از این شب های دلتنگی؟
چه مے دانی که مُردم من از این تب های دلتنگی؟
چه می دانی که مجنونم به صحرای پریشانی؟
چه می دانی که ویرانم به خلوتگاه دلتنگی؟
به اینکه ساعتی باشم میان گلشن یاران
شدم تنهاترین شاگرد در دنیای دلتنگی
گمان من این دنیا گوئی سراب کاذبی باشد
مزیّن کرده جامش را به انگورهای دلتنگی
بیاور دفترمشقی و بنویس از هـِجـای عشق
که تـب کرده و غمگینم به لبخند های دلتنگی
بنوشان جرعه آبی به این لـب های پـژمرده
کمی هم مـِی قاطی کن به این جام های دلتنگی
تو اینک دم مزن از دوستی از عشق و اعجازش
که من هستم آلوده به این غم های دلتنگی
به دستانم هزاران ساغر بشکسته ای دارم
که پژمرده و خاموشم سوار بر
مـَرکب های دلتنگی
دلم یک شعر می خواهد که آرامم کند لختی
نباشد در غزل حرفی آغشته به مطلب های دلتنگی
ولی هر بار مزین شد قلم بر شعر وشیدایی
قلم نالید، از درد و از این فریادهای دلتنگی...
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 5
امیر عاجلو 22 اسفند 1402 16:08
درود بزرگوار ا
مجید ساری 22 اسفند 1402 21:54
دلتون همواره شاد و روشن
درود بر بانوی شعر
ایام زندگیتان سرشار از زیبایی عشق
علی معصومی 22 اسفند 1402 22:12
محمود فتحی 23 اسفند 1402 07:14
سپاس شاعر گرامی امید است موفقیت بازآید آسمان
همیشه یک رنگ نیست
حفیظ (بستا) پور حفیظ 23 اسفند 1402 23:31
درودهابانوجر