مهربانی

داشت با لذت فراوانی به فرزندانش نگاه میکرد،، پانزده سال گذشت،، زمان چقدر برایش کند گذشت،، آرمان پسرک دوست داشتنی اش وارد چهارده سالگی شده بود و داشت با پریستیشن که چندروز پیش برایش خریده بود بازی میکرد، سه کودک دیگرش هم سرگرم بازی و شیطنت بودن،، مینا رفت به شانزده سال قبل آن روزی رو یاد آورد که با ایمان در دانشگاه آشنا شده بود، با تمام مخالفت های خانواده ها موفق شدند، درکنارهم باشند، زندگی شیرین و آرامی داشت، درهمان سال های اول خداوند چهار فرزند زیبا نصیب شان کرد مینا دوبار دوقلو به دنیا آورد، واین شادی خانواده هارا مضاعف کرده بود،ایمان در دانشکده افسری شروع به کار کردومینا معلم شد، هشت سال گذشته بود، که زمزمه های، جنگ شروع شد، بر حسب وظیفه ملی، ومیهنی، ایمان هم به جنگ رفت،، هنوز یک سال پراز اضطراب نگذشته بود که، مینا با خبر کشته شدن مرد زندگی اش روبروشد ، ایمان خلبان بود، جز یک پیکر سوخته و پلاک گردنش نشان دیگری ازاو نداشت، غرق رویاهای گذشته بود که دید پسرکش را که با علاقه جنگ ستارگان را بازی میکند، ناگهان سرش داد کشید، بس کن، دیگه حق نداری بازی کنی، و پلی استیشن را جمع کرد، آرمان با بغض رو به مادرش گفت، چه کار خطایی دیدی داشتم بازی میکردم،، مینا فرزندش را در آغوش گرفت شروع به گریه کرد، دلبندم من از تفنگ و جنگ متنفرم،، پدرت را همین تفنگ ازما گرفت،، جنگ خانه ها را ویران،، عاشقان را دل خون و فرزندان را یتیم میکند،، یادم هست روزی پدرت به مرخصی آمده بود،، گفت،، میدانی من دستم به شلیک اسلحه نمیرود،،، نمیتوانم به روی یکی شلیک کنم،، اوهم مثل من مجبور شده برای دفاع میهنش به جنگ بیاید،، ولی پشت سرش یک جفت چشم منتظر بازگشتنش به در مانده،، چشم مادرش،، یا همسر فرزند، خانواده،، هردو مجبوریم،،،، ولی افسوس که شروع کنندگان جنگ نمیفهمند، زندگی، بدون، جنگ زیباست،،،،

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 37 نفر 46 بار خواندند
ابوالحسن انصاری (الف. رها) (27 /11/ 1402)   | محمد مولوی (22 /12/ 1402)   | صدیقه جـُر (13 /01/ 1403)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا