او

♦️او
زنی مجرم را نزد پادشاه بردند.
قاضی به او گفت : جرمت چیست؟
مجرم گفت : زنی همسایه ی ما بود که در اثر آتش سوزی ، صورت و چشمانش را از دست داده بود ، او هیچ دارایی نداشت و شبها نیز با شکم گرسنه میخوابید ، اما متعجّب بودم که با اینکه نابیناست ، چرا هر روز به صورت سوخته و چروکیده ی خود در آن آینه نگاه میکرد و میگفت که زنی زیبا با چشمانی درشت و درخشان همواره در آینه به او مینگرد و با نگاهش حرفهایی به او میگوید که قدرت عشق و امید و زندگی را در دلش ، شعله ور میکند. پس از مدتی او واقعا قدرتمند شد. حرفهایی را که آینه به او میگفت در دفتر مینوشت و با هنری که از آینه گرفته بود ، به طرز عجیبی یکباره ، ثروتمند و مشهور شد و ازین رو پسرِ شهردار که همیشه آرزویش را داشتم ، عاشق او شد و با هم ازدواج کردند .
پس من ( او ) را کشتم ، لباسِ ( او )را بر تن کردم ، روبه رویِ آینه یِ ( او ) نشستم و صورت خود را مانند او پیراستم ، چون میخواستم همسرِ ( او ) ، هنرِ (او ) ، شانسِ ( او ) و داراییِ ( او ) را داشته باشم ، من نمیخواستم مثل ( او) باشم ، میخواستم خودِ خودِ ( او ) باشم !
اما پس از مدتی همسرش ، متوجِّه حُقّه ام شد و از من شکایت کرد و مرا به محکمه کشانید .
قاضی پس از شنیدن ماجرا ، دستور داد آینه یِ زن مقتول را بیاورند و زنِ مجرم را به همراه همان آینه زندانی کنند .
طولی نکشید که زنِ مجرم با دیدن چهره ی حقیر و نادان خود در آینه آنقدر زجر کشید تا آینه را شکست .
قاضی او را به محکمه خواند و ازو پرسید چرا آینه را شکسته است ؟
زنِ مجرم گفت :

جرم مرا چو آینه با گِله پرسید ز من
قصّه شنید و ناگهان قهقهه خندید به من

طعنه بزد بر دل من او به زبانِ زهرِ خود
گفت که رو در صددِ جُستنِ آن گوهرِ خود

گفت مرا که کَم نشین بر بَر و بامِ دیگری
دست بکش ز حسرتِ شان و مقامِ دیگری

قیمت و قدر خود بدان ای که ز هم گسسته ای
شادیِ ‌کس ربودی و بین که ز غم گسسته ای

گفت مرا که هر کسی به جانِ خود نظر کند
همچو ستاره ای به شب هر سیَهی سحر کند

آن رخِ خورشید اگر بر سر جای و کان نبود
نورِ حیات بخش او چشمه یِ این جهان نبود

کاش تو میدانستی صورتِ چون گل داری
لیک تو مشکل با آن سیرت چون گِل داری

پشتِ نقابِ دیگری ، رفته و پنهان شده ای
برتر خود بدیده ای ، غبطه خورِ آن شده ای

نقشِ تو در دیده ی من مقلدّ ی حیله گر است
ننگ بر آنکس که چو تو بر تنِ خود ستمگر است

گفت به گوشم آینه ، حقیقتِ سنگین را
سنگ پراندم نگه و صورت شرم آگین را

گفت حقیقت را او ، تلخیِ آن خست مرا
من نشکستم آینه ، آینه بشکست مرا !

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 41 نفر 58 بار خواندند
محمد مولوی (19 /05/ 1402)   | سحر فهامی (23 /05/ 1402)   |

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا