خیلی صریح و رُک من ؛ وارد به قصه گشتم
آن خط که برنوشتید ؛ من نیز از آن نوشتم !
گفت این به من علیلی ؛ در ضمن پرسه هایش
من گوش و دستِ او باز ؛ بشنو ز سرگذشتم :
دنیا برای من یک ؛ زیبای خفته می بود
مانند خوابِ من شب ، عقرب به زیر خشتم
آغاز آن به امثال ؛ یک شبْ کنارِ در بود
بالش برای من خشت ؛ لیک آسمان بهشتم
سرد ار بدُی و یا گرم ؛ فرقی نمی کند باز
دنیا نگه نکردی ؛ بر ذات و یا سرشتم
پرسید رهگذاری ؛ کاتش مرا نیاز است
آری که گفتم آتش ؛ زد وی به سرنوشتم
کی بود و از کجا بود ؛ من از چه ره بدانم
برقی زد او به جانم ؛ آنگه تمامِ کِشتم
از غرّشی ز رعدی ؛ هوش از سرم برفتی
از روبرو هم از راست ؛ باز از یسار و پُشتم
باد از شمال و از غرب ؛ چون شد سبب به نَشرَش ،
بر بام من وزید او ؛ رسوایی است و طشتم
آبی طلب نمودم ؛ تا خرمنم نسوزد
سیلی به سویم آمد ؛ از سرنوشتِ زشتم
جانا به خاکم اینک ؛ یا در رهم به سویش
اکنون همی نظر کن : نُه شد گرو ز هشتم
آب است و باد و خاک است ؛ با آتشی میانش
هر دم ز شعله با تو ؛ خالی همیشه مُشتم
گفتم کنون چه سازم ؟ من کاره ای نبودم
بازیگرش تو بودی ! من مُهره ای نَهِشتَم !
گفتا که حق تو داری ؛ تا آن زمان که این دست ،
پُر از کلونِ در مانْدْ ؛ تا زار و خارِ دشتم !
آندم به سکّه ای خورد ؛ دستم که یادم آمد
نذری که قرضدارم ، دِینِ گذار و گشتم !
هو حق که آمدی تو ؛ گشتی نجات برزخ !
از نو خریدم اینک ؛ حوریّ و هم بهشتم
سر را تکان بداد و ؛ نذرِ مرا سِتاند او
حالا به هر دو دنیا ؛ چون دانه و خورشتم
گوشم دوباره کر شد ؛ تا نذرِ بعدی آید
اینک به باغِ من رُست ؛ هم ریز و هم درشتم !
فقر است و جنگ و زاری ؛ تا ما و من به راهیم
دنیا به ختمِ شرّست ؛ تا من چنین پلشتم !
.
علی سپهرار ، اثیر
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5