پرچم ؛ ای پرچم !
من ، غریب از تو ، بیگانه شده ،
در تب و لرزِ چه کنم از خاک ،
ریشۀ ترا کاوُش می کنم !
شورِ دستی که میلهً ترا از خاکِ درون ، به بیرون بَرکَند ،
تا که حُکمَت را ، در خاکی دگر ،
از سرخ افراشته ،
انباشته کند ،
تا کدامین مرز ، با من یگانه ست؟
با من که در این ، هفت دریای آزرده و دور ،
از خاک سرخی ، بیگانه شده؟
........
باد می وزید..
و غرورِ ما چپ و راست میزد !
آه از این غرورِ افراشته بر در !
با قرآنی از نسخِ مُطهّر، بالای سرم .
با آب پاکی ، در یک کاسۀ لب پریدۀ عهد قاجاری ،
آنکه در حوضِ سبزِ همسایه ، غسل کرده بود...!
و دعای خیر ، وزان ، خروشان ،
پشتِ سرِ این نسلِ پرچمدار ،
نسلی در راه سبز و سرخی که
بر فراز ما در اهتزازست !
......
چینِ چهرۀ مردمانی که ،
سوی سیرتِ سه رنگِ وطن ، تعظیم میکنند ،
با شهیدانی ، که در درونش پیچیده شدند ،
از چه رنگی است؟
قرنها ؛ قرنها ، در برابرِ طوفانِ سرخِ دهشتِ دوران ،
سبز و سبزی را تمکین نمودیم !
قنوتِ خونین ، ارابهً ما سوی خداوند !
.........
گروهان از جلو ؛ از راست نظاااام !
قلبِ پادگان بر فرازِ ما در اهتزازست !
من اما هنوز ،
من که پیوسته در سفر گُمَم ،
رنگ سپیدِ روحِ اثنا را ،
بر بامِ داغی پر از بوی قیر،
در طراوتِ بالِ سپیدِ کبوترهایم ، جستجوگرم !
آنان که خاموش ، پاک و منظم ،
سپیدیها را در آسمانِ خانه بی دریغ ، منتشر کردند...
وای بر انسان! وای چه بیدریغ ، منتشر کردند !
تنها چیزی که خشنود و مبهوت ،
دِلَکِ سرخِ کودکی ها را ،
خیره بر بندِ دعای سبزی ، دور بازوچه ،
بوی گلابِ سپیدیها را ، از سپید و سبز هدیه ام میداد
و با سرخی باز ، بازپس میگرفت !
نه تنها شبِ جمعه ، وقت نذر
یا که در تکیه ، شام غریبان
یا زمانی که لک لک از سیری ، برّه میکُشد !
نه !.. این پروازِ بی منّت و اجر ،
خطی از صلح و آرامشِ من ، بر بام ما بود..
و دادی زمخت :
آی پسر؛ ناهار! حواسِت کجاست؟
و باد باز وُ باز بر ما می وزید..
و غرورِ ما ، چپ و راست میزد !
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5