نمیدانم چرا اینگونه جای پای دل مانده است بردریا
بزن طوفان ببر این جای وامانده دراین وادی
شاعر
شاعر نیم و شعر نگویم من زار
عمری است که در خانه ی غم میسوزم
قفل
قفل براین قفسم میزنی و می گذری
تو که صیّادی و من صید رهت می مانم
تکیه گاه
تکیه گاه من غمدیده تو بودی ای دل
غم عالم بدلم کردی و آخر رفتی
کویر دل
در کویر این دلم تنهای تنها مانده ام
منکه جز غم کس ندارم مرحبا بر این غمم
روزگار
روزگار از من چه می پرسد نمی گویم جواب
آنچه گویم از فلک باشد که تقدیرم چه کرد
اعتماد
به هیچکس اعتمادم نیست بانو
دل دیوانه ام شد از کف من
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5