با چمدانی از رویا در فرودگاه امید به انتظار نشسته بود تا پرواز را با او زندگی کند در آرزوی مقصدِ خوشبختی
اما او نیامد خواهش واژگان و تماسهایش را بیجواب گذاشت تا در آغوش هقهق رها شود،بماند دشنهی خاطرههای مشترک چگونه هر لحظه بر جانش نشست
بماند صدای کرکنندهی شکستن غرورش چگونه او را آزرد ،بماند باور و اعتمادش چگونه جان داد و ترس چگونه راه عشق را سد کرد...
اما به آنی بگو:
بیوفایی ناپلئون شاید تو را به شانههای برنادوت برساند
قوی باش
Maybe unfaithfullness of Napelon reach you to the shoulders of Bernadot
Be strong...