شومینه ی خاموش آغوشها

یادته برف، نگاتو گرفته بود؟
دستاتو گرفته بودی جلوی صورتت تا از اون کوران کور کننده در امون باشی
ولی زیر اون دستکشا صدای خنده ت همه جا رو پر کرده بود
جزیی از من بودی که از تن و جونم جدات کردن، پای رفتنمو حس نمی کنم
قلم امیدم منجمد شده توی همون ژانویه ی لعنتی که قرار بود منتظر شما باشم...
اشکام واژه هام صدام یخ زده گلوم از بغض متورم شده انگار اوریون گرفته... تقویمم مونده توی فصلِ انتظارِ اومدنت...
توی این خلا گلواژه ای نفس نمیکشه ،می گن رویای کسی گاهی زمستونی رو گرم می کنه
اما تموم رویاهای من پریده، موشک، لبخندمو سوزونده ، شومینه ی آغوشم خاموش مونده و می مونه ...
باورم نمیشه بازوام دیگه عطر نوازش شما رو بغل نمی کنه ... این حسرتای تکراری توی روزمرگیهام گم نمیشه
مثل مرگ می مونه هرجا می رم گیرم میندازه ...کجائید؟ سازتون آوازتون گوش کدوم اقلیمو می نوازه؟
حالِ کدوم دشت، کدوم باغ ،کدوم کوه با آهنگِ بودن شما کوک می شه؟
حتما خودتون میبینین اینجا مدتهاست حوصله تبخیر شده و یه بیابون اندوه مونده رو دستِ زندگیمون...
بدون شما حالم مث اصفهانه بدون زاینده رود مث اهواز بدون کارون...
می دونم هستین حسم می کنین می دونم همین حوالی نفس می کشید می دونم...

مهناز نصیرپور
پ.ن:
لازم نیست بگم کدوم ژانویه کدوم سال کدوم خانواده کدوم پژمردگی... بعضی زخما هیچوقت خوب نمی شن زخمای وطنم که عمقشون قدرِ تاریخه...

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 79 نفر 110 بار خواندند
محمد مولوی (24 /05/ 1402)   |

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا