چیزی که از تاریخ برمیآید آنست که فلسفه با شعر عجین بوده و گره ای ناگسستنی میداشته است،فیلسوفان قبل از میلاد چه در شرق وچه در
غرب همگی شاعر مسلک بوده اند و در بیان اندیشه های خود از آنجا که مفاهیم عمیق را دنبال میکرده اند به شعرمتوسل بوده اند،چون شعر
تنها کلامی بوده است که بغایت نزدیکترمیبوده و مانوس با کمال غایی و دیگر کلام آنگونه که شعر بدان رسالت میپرداخته نمی توانست پرداخته
باشد بنابر این زبان شاعری،فلاسفه را بهتر مدد میرسانیده و فلاسفه را بهتر و بیشتر به مقاصدشان رهنمون بوده است،و تنها زبان شعری میتوانسته
آنچنان مضامین عمیق که فیلسوف میخواسته را بیان سازد،از اینرو فلاسفه گرایششان به شعر بیشتر و مانوس تر بود،هومر،آشیل،امپدوکلس
همه و همه فیلسوفانی شاعر یا بهتر بگوییم،شاعرانی فیلسوف بوده اند و در کل شعر آن نبوده که وصف دلدادگی ها و دلباختگی های عاشقانه
باشد بلکه شعر در خود حکمتی و اندیشه ای نهان میداشته برگرفته ازتفکرات فیلسوفانه که باورهای فلسفی بدان قالب بیان میشد و در واقع
فلاسفه را آن در باورشان بود که تنها شعر با اعجاز ی که بکار می بندد میتواند آن رسالت فلاسفه را محقق سازد و باز معتقد بوده اند که شعر
همچون چراغی میگشته است فراسوی راه فلاسفه که با جرقه ها و بارقه هایی که در ذهن فلاسفه میزده میتوانسته راه را برآنان روشن سازد
و بگشاید و در نهایت راه با اعجاز شاعرانه بر فیلسوف هموار می گشته و نمود میکرده و در نهایت مکشوف میشده است،که این خودنشانگر آنست
که همواره شاعران بنای اعجازی را می نهادند فیلسوفانه نه بدور ازفلسفه و حکمت بلکه در نهایت خود آن.