با چشـم و گوش بسته مرا آفریـده ای
هـر اختیار کار زِ دستـم بُریده ای
باچشم وگوش بسته چکاری توان کنم
خودکی به کارو زندگی من رسیده ای
٭٭٭
خـداوندا چه عدلـی کرده باشـی
نگهـدار بنـی آدم تـو بـاشـی
به هـر نادان کـه بـنمودی تو یاری
به دانایـان چـرا یاور نـباشـی
٭٭٭
ای آنکه تو در مُلک خدا تازه جوانـی
باید اثر کِبـر خود از سـر بِـرَهانـی
بر شکر جوانـی، که خداوند به تو داد
باید که تو قـدر پدر پیـر بـدانـی
٭٭٭
به قدرعلم و کمالم برت سخن گفتم
زِفیض صبح نسیمت چوغنچه بشکفتم
هر آنچه خلق تو گفتند یا عمل کردند
اگر که فاقد علـم تو بود ، نـشکفتم
٭٭٭
دلا افتاده طبعـی سر بلنـدی است
دل افتاده طبعـان، بـی گزنـدی است
هر آن دل در جهان افتاده طبع است
نکوتر رأی آن ، با ارجـمَنـدی است
٭٭٭
نسیم گلشن حسن مصطفایی دهنوی
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 19 آبان 1400 16:50
درود بر شما
حسن مصطفایی دهنوی 21 آبان 1400 08:16
درود ها
لطف دارید