با یک بال میشود پرواز کرد

با یک بال میشود پرواز کرد
حالا دختر زیبا بسیار سعی می کردآنچه که قبلادرکلاس فرشبافی آموخته ودر انجام دادن آن مهارت پیدا کرده بود را فراموش کند.قبلاکارهایش خوب پیش می رفت؛ هر ماه یک تابلو فرش زیبا وبا حساب و کتابی که میکرد بالاخره بعداز حدود دوسال پولی که ازین راه نصیبش می شد، براحتی تهیه ی یک جهاز کامل را برایش به ارمغان می آورد .
او فقط زیبا نبود،بلکه ازآن دخترانی بود که از هر پنجه اش یک هنر میبارید؛اما بخاطر زیبایی ومهارتی که در بافتن فرش داشت، اعتماد بنفس بدست آمده به او حربه ای داده بود که براحتی آرزوی خواستگارانش را با ناکامی روبرو می ساخت. بدو دلیل اینکاررا میکرد، در وحله ی اول می خواست، همسرش کسی باشد که مورد علاقه باشدودوم نمی خواست زیبایی اش را بجای جهاز به همسر آینده اش بفروشد.او همیشه آرزو داشت مثل یک انسان، وباعلاقه ای دو سویه با مرد دلخواهش وارد یک زندگی موفق شود.اما یک میهمان ناخوانده فکرو ذوقش را درین کار متوقف کرده واورا از ادامه ی کار دوست داشتنیِ همیشگی اش باز داشته ودر یک جریان متلاطم ترغرق کرده بود .
تا قبل از آمدن و دیدن این پرنده ی زخمی که از پنجره به او پناه آورده بود، کارش را مانند یک ماشین پیچیده ی زیبا انجام می داد ، بطوریکه همه اورا یک هنرمند بزرگ می دانستند.ولی این فکر و ذوق زیبا وخواستنی که بسراغش آمده بود را نمی دانست چه بنامد. دل بدریا زد وبرای ادامه ی بافتن تابلو فرشی که چند ردیف بیشتر نبافته بود ، فکری کرد. بالاخره احساس کرد قاعده هایی که آموخته نه تنها جواب کارش را نمی دهد بلکه سدّی برای بروز احساسش شده است، با هر جان کندنی بود الگوهارا فراموش کرد . باخودش گفت چیزی که دارد متولد می شود آنقدر قدرت دارد که لباس دلخواهش راهم با خودش بیاورد .مگر غیر اینست که هرچیزی با صورت خودش متولد می شود .می گذارم ذوقم بهر شکلی خواست قدم بزندگی بگذارد.
ابتدا نقشه ی الگو را داخل انباری گذاشت وفکر کرد این چند سانتیمتر راکه بافته پس بگیرد یانه ؟بالاخره تصمیم گرفت ادامه را طوری ببافد که شاهنمای تابلواَش این پرنده باشد که یکبال ویک پایش آسیب دیده است.کار را با سرعت زیادی شروع کرد ، بطوریکه گاهی رنگها را جابجا انتخاب می کرد اما این اشتباهها از سرعتش نمی کاست؛ کوچکترین درنگ موجب از دست رفتن حس وطرحی که بذهنش میبارید، می گشت.این حس از درون یک علاقه ی سرشار که ناگهان با دیدن پرنده بسراغش آمده بود، بیرون می زد. بر خلاف همیشه چند روزی بیشتر طول نکشید که تابلو زیبایی که عاشقش بود را آماده کرد. امروزهم که طبق معمول مادر سر کار بود او فرصت داشت تا لحظه ی آمدنش برودو کارهایش را انجام دهد و بر گردد؛ ازینرو آنرا در قابی که همیشه سفارش دهنده همراه لوازم باو می داد نصب کرد و نگاهی از دل به آن کرد وبا خودش گفت: آفرین دختر ، اسمش را می گذارم (با یک بال هم میشود پرواز کرد) آخر در اوج آسمان تابلو فرش پرنده ای با یک بال چرخ می زد.آنرا درجعبه ی مخصوص قرار داد و برداشت ، بطرف نمایشگاه سفارش دهنده ، براه افتاد .در راه از خوشحالی سر از پا نمی شناخت ، انگار در بالای ابرها می خرامید ؛ تمام تابلوهایش را دوست می داشت ؛ هر چند قبلی ها با اینکه ذوق و سلیقه ی دختر هنرمند را در خود داشتند و دوستشان داشت ، اما بگمانش این چیز دیگری بود.
وقتی رسید آن را با ذوق و شوق روی پیشخوان مسئول نمایشگاه گذاشت و با دقت و اضطراب منتظر جواب او ماند؛ سفارش دهنده که آقای مسنی بود ، طوریکه مشتریهای نمایشگاه توجهشان جلب نشود آنرا چند بار وارسی و بادست لمس کرد .دختر احساس رضایت را که او سعی در پنهان کردنش داشت ؛را می دید و حس می کرد.سر انجام با همان قیافه ی پنهانگر رو بدختر گفت :خراب کردی دختر ! خراب!چیزی برات نداره ،بذارو برو شاید یکجوری آبش کردم تا پول نخش را در بیاورد. دختر زیبا وهنر مند که بدجوری تو ذوقش خورده و نیز به اومشکوک شده بود؛ گفت: نه ، اینو برای خودم نگهمیدارم وجریمتون رو هم می دم ،تابلو را برداشت و گفت :لطفا نخ و الگوی جدید رو بدید برم . مرد چاره ای نداشت ، مانع نشد ،خودش را نگهداشت و بامید اینکه دختر چاره ای ندارد و بر می گردد ، موافقت کرد. دختردر مقابل نگاه چند مشتری که انگار موضوع را فهمیده بودند از در نمایشگاه بیرون زد. در راه دو باره خاطرات و آرزوهایی راکه تا لحظاتی پیش داشت ، مرور می کرد؛ هنوز سر مستی موفقیت بدست آمده از بافتن یک فرش بدون الگو و متفاوت در وجودش موج می زد واجازه نمی داد نا امید شود؛ باخودش گفت : حیف شد ، می خواستم با این پول پرنده ی دوست داشتنی را ببرم پیش دامپزشگ تا زودتر خوب شود. هرچند خودش کمی دواو درمانش کرده و اندکی بهبود یافته بود ودر خانه لنگ لنگان اینطرف و آنطرف میرفت.همینطور که در ذهنش با امید فراوان ونا امیدی اندک درگیر بود.، یک فولکس قورباغه ای که از روبرو می آمد ، در نزدیکی اش نگاهداشت و پیر مردی که ظاهری شبیه معلمان داشت، پیاده شد و بطرفش آمد ؛ادختر فکر کرد شاید میخواهد نشانی بپرسد ، اما وقتی نزدیکتر شد ،چهره اش کمی آَشنا آمد .همینطور که فکر میکرد اورا کجا دیده ، پیر مرد با گشاده رویی و مهربانی با اشاره به جعبه ی دست دختر پرسید : تابلواِتون فروشیه؟ دختر یادش آمد که اورا در نمایشگاه فرش دیده است ؛درحالیکه بتابلو نگاه کرد، در جواب گفت : نه . اما چرا سوال کردید؟ چطور مگه ؟ پیرمرد گفت: با اجازه و جعبه را گرفت وباز کرد و با شوقی وافربه آن نگاه کرد ودستی به آرامی ،آنطور که انگار طلاست به روی آن کشید ؛ در حالیکه انگار آب دهانش را قورت داده باشد ، دهانش را باز کردو گفت :دخترم عجب هنری؟!کارتون با تابلو فرشهای تکراری والگوباف فرق داره ، تو نمایشگاه ازدور چیزی دیدم ،حالا می بینم ،نظرم درست بود. دخترک حدس زد که طرف خریدارست و یک آن تصمیم بفروش گرفت وبه نشانه ی تعارف گفت: قابلی ندارد.
پیر مرد پرسید: خب ، چند؟ دختر گفت هر چی قیمتشه. پیرمرد رقمی را گفت و پرسید اینقدر خوبه؟ دخترک که از قیمت زیاد تعجب کرده بود . برای اینکه مطمئن شود مبلغی راکه شنیده درست است .پرسید چند؟ و پیر مرد فکر کرد دختر بقیمت پیشنهادی اعتراض دارد ، فوری قیمت را دوبرابر کرد .دختر از شادمانی می خواست مانند ساعتی پیش وهنگام رفتن بنمایشگاه به بالای ابرها پروازکند؛ روبه پیرمرد گفت: جناب! ما عادت بخوردن این پول ها نداریم.هرچی که می ارزه، حداقل پول زحمتم در بیاد، راضی ام. پیرمرد گفت اولا دخترم ! هنر بها نداره ؛ دوم این تابلو متعلق بشماست؛ اگر راضی هستید وقبول می کنید .پول اجارشو بدم و نشونیتونو بدید ، یک عکس خوب تهیه می کنم وبراتون می فرستم این تابلو اجاره ای، پیش من میمونه شاید وقتی مُردم کسی مبلغی بابت بقیه ی اجاره اش ببازماندگانم داد. دخترک گفت نه جناب انشاءاللاه صد سال زنده باشید؛ حالا هرچی شما بگید. پیرمرد اسکناسهای نو را شمرد و بدختر داد واو هم پول هاراگرفت و نشانی را گفت و پیر مرد نوشت .دختر شگفت زده و ناباورانه خداحافظی کرده و راه خانه را درپیش گرفت . در راه بفرق کار الگو بافی وکار هنری که خریدارِ تابلو گفته بود فکر می کرد.وقتی بخانه رسید ودر را باز کرد طبق معمول انتظار داشت پرنده ی زخمی به پیشوازش بیاید واوهم پول ها را نشانش بدهد وبگوید : بیا با هنری که مسببش تو بودی این پولها گیرم اومد ؛درواقع این پول ازآن تست ، بیا دست کم ببرمت دکتر! اما این دفعه پیشوازی در کار نبود. شایداو در داخل دستشویی دارد آب و دانه ای را که برایش گذاشته بود رامی خورد .یکراست بسراغ دستشویی رفت .آنجا هم نبود . با سرعت هردو اتاق ودوباره دستشویی وحمام خلاصه همه جای این خانه ی کوچک را دید اما خبری نبود؛ مادر هم که هنوز از سرکار نیامده بود تا بپرسد .با خود فکر کرد پس کجاست؟ وناگهان چشمش به پنجره ی باز پذیرایی افتاد و... از روی حسرت بپشت دستش زد و با خود گفت: کاش تابلو را نشانت نداده بودم.

1- تو داستان دوجا نوشتم دخترک بجای دختر
2- داستانم هیچ الگویی نداره وهرگز دنبال لو دادن ولو ندادن نیستم .لو ندادن هنرِ اولین نویسنده ایست که آنرا بکار برد و برای بقیه دنباله رویست نه هنر
3- داستان یک منظور نداره اما منظورهاش تقریبا وحدت دارند اگه ندارن هم اشکال نداره

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 405 نفر 584 بار خواندند
کرم عرب عامری (03 /10/ 1394)   | حسن کریمی (14 /10/ 1394)   | فرزانه مظلومی( سبحان) (16 /11/ 1394)   | سلیمان پناهی (28 /11/ 1394)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا