آئینه صبح
داد از تو که آتش زده ای جان جهان را
برهم زده ای دایره ی بیم و امان را
یک ثانیه از یاد تو غافل نشد ای عشق
دستیکه گرفت از کف تو خط نشان را
بهتر که خموشی بگزیند همه ی عمر
آن را که ندادی سخن و ورد زبان را
یا اینکه بسوزد همه ی بود و نبودش
آن کس که شنید از لب تو راز نهان را
پابند تو شد برگ درختی که نیافتاد
با گردش هر ساله خود فصل خزان را
ای جان به فدای تو که آئینه ی صبحی
کی می دهی آوازه ی گلبانگ اذان را
هر بازه تو را می طلبد نبض دو عالم
با هر تپشی گردش خون در شریان را
تعداد آرا : 5 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 7
امیر عاجلو 25 تیر 1400 20:31
درود بزرگوار ا
محمد مولوی 25 تیر 1400 23:21
ایمان جلیلی 25 تیر 1400 23:35
ممنون که مارو مهمان این شعر زیبا کردین
کاویان هایل مقدم 26 تیر 1400 08:08
آینه ای تمام نما بود این شعر ترانگیزتان جناب معصومی نازنین
محمد خوش بین 26 تیر 1400 09:50
سلام و درودها استاد عزیز
عالی
شبنم رحمانی 26 تیر 1400 12:13
درود بر شما استاد بزرگوار . بسیار زیبا سروده اید
کرم عرب عامری 26 تیر 1400 12:46
درودها عزیز