که چه؟
دل می بری به غمزه و ناز و ادا که چه ؟
هی می کنی مرا به خودت مبتلا که چه؟
با هر نگاه پنجره خمیازه می کشی
تا جای جای جاده ی بی انتها که چه؟
هی رخنه می کنی به دل و تازه می کنی
زخمی که کهنه گشته از آن ماجرا که چه؟
در شهر بی نشانه که یادم نمی کنی
ره می زنی به کوچه هول و ولا که چه؟
وقتی که سر به شانه زخمم نمی نهی
گل می دهی به شاخه حال و هوا که چه؟
نصف النهار در به درت را که دیده ای
سر می زنی به نیمه این استوا که چه؟
جغرافیای رفته به تاراج من بگو!
جامانده ای به کشوری از ناکجا که چه؟
♤♤♤
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 09 آبان 1402 10:25
.مانا باشید و شاعر
سروش اسکندری 09 آبان 1402 10:57
جناب معصومی درود بر شما
جواد قنبریان 10 آبان 1402 09:55
درود
بسیار زیبا سروداید
سیاوش دریابار 10 آبان 1402 15:00
حدیث درد می باید نوشتن
کلام سرد می باید نوشتن
حدیث تو جور و جفا بود
بنام مرد می باید نوشتن
با سلام
درود بر شما و قلم شیوایتان
موفق و مانا باشید