ای نازنین! بند نقاب از چهره وا کن
با رنگ چشمانت دل ام را آشنا کن
امروز و فرداییکه فرصت مانده برخیز
شال و کلاه آمدن را دست و پا کن
ای جرعه نوش باده ی اَسرار خوبان
لختی برای قلب تب دارم دعا کن
بگشا لب و در محضر دل های شیدا
بر عهدوپیمانیکه خود بستی وفا کن
یک عده میگویند:"پس کو دلبر تو!"
جانانه ی من! غمزه ای را بر ملا کن
آتش بزن بر شکّ و تردید زمستان
سرفصلها را فارغ از چُون و چرا کن
در پیش چشمان پر از بهت زمانه
یک عالمی را با کلامت مبتلا کن
معصومی از دنیا نمیخواهد بجز تو
او را از این گرداب هجرانت رها کن
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 1
مسعود مدهوش 15 اردیبهشت 1399 22:42
درود بر شما