نمی دانم چرا آن قدر که خواندنِ تنها نامه ات برایم ذوق دارد ، دیدنت ندارد . همان نامه ای که سی و یک سال پیش برایم نوشتی . همان نامه ای که تویِ حیاط هایِ «مسجدشاه» به من دادی . عصر یک پنج شنبه بود . همان پنج شنبه ای که من دربدر واژه هایت ، آواره ی کلمه هایت و دل رفته ی جمله هایت شدم .
آن واژه هایِ تو ، آن کلمه هایِ تو و آن جمله های تو مثل سنگ های آب خورده ی کفِ رودخانه ها بودند انگار.
چند خط که بیش تر برایم ننوشته بودی . چند خطی که گاهی به برگ های رنگی پاییز می ماند ، و گاهی عینِ باران های تند و کوتاهِ دَم نوروز.
من وقتی نامه ی تو را می خوانم ، انگار یکی تمام پرده های خانه ی مرا می شوید و همان جور خیس خیس می آوَرد و آویزان می کند.
من وقتی نامه ی تو را می خوانم انگار در یک آینه ی قدی قدیمی تمام خودم را ورانداز می کنم .
این روزها هر جا که خانه ای قدیمی می بینم که پنجره ای مُشَبّک دارد یاد نامه ی تو می افتم .
این روزها وقتی که دخترکان سرخوش و شاد ، به ناخن هایشان لاک قرمز می زنند حس می کنم که دارم نامه های تو را می خوانم.
این روزها مدام خواب می بینم که نامه ای دیگر برایم نوشته ای . نامه ای که همه چیز را در درون من به سازش می رساند . نامه ای که دلم را به قصرهای متروک تبدیل می کند . همان قصرها که در آن آهو بچه کرده و روباه آرام گرفته است.
احمد آذرکمان . ۲ آذر ٩٧
نظر 1
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 25 فروردین 1399 14:03
درود