داستان غروب کم کم داشت حفه می شد

غروب کم کم داشت خفه می شد . کوچه را پیدا کردم . کوچه یِ در هم پیچیده ای بود . روی پِشکِل هایِ تازه جلو رفتم . زنی داشت بچه اش را شیر می داد ، بی آن که سینه اش را خوب پوشانده باشد . مگس هایِ سِمِج به صورتم می خوردند . صدایِ شستن ظرف می آمد .
درِ چوبیِ رنگ و رو رفته را هُل دادم . وسطِ حیاط ایستاده بود . کثیفیِ حیاط توی چشم می زد ؛ یک جفت چکمه ی گِلی که از هم جدا افتاده بودند ، چندتا مرغِ پروبالْ کثیف که مدام سر و صدا می کردند ، دیگِ سیاه و قُری که درونش ربُ جوش می زد و شلنگِ جمع نشده ای که مارپیچ یک گوشه افتاده بود .
صدایش کردم ، نشنید . جلو رفتم . دستم را روی شانه اش گذاشتم . چه قدر شبیه پیرمرد خنزرپنزری بود . داشت به کمربندش سوراخ جدید اضافه می کرد . مرا که دید لبخند زد . لبخندش به نظرم مثل کِرم هایی بود که از خاک باغچه ها بیرون می زنند .
ساعتم را نگاه کردم . عقربه هایش از کار افتاده بودند . دوباره به پیرمرد نگاه کردم . سه چهار مرتبه گفت زمان هولناک است . با سَر تأییدش کردم .
بلند شد . بلند شدم . به سمتِ اتاقش رفت . پی اش رفتم . اتاقش دو طاقچه داشت . دو طاقچه یِ پُر از تارِ عنکبوت . هفت هشت گور کوچک هم در کف اتاقش به چشم می آمد . معلوم بود که نوشته هایِ روی گور با انگشت نوشته شده است . نوشته هایی بدخط و کج و کوله . به صورتش نگاه کردم . به صورتم نگاه کرد . سه چهار مرتبه گفت زمان هولناک است . با سَر تأییدش کردم .
آفتابه یِ سفیدِ کنار اتاقش را برداشت کمی آب روی قبرها پاشید . دوست نداشتم نوشته ی گورها را بخوانم .

▓ احمد آذرکمان . ۱۲ آبان ۹۷

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 138 نفر 206 بار خواندند
احمد آذرکمان (05 /02/ 1399)   | محمد مولوی (07 /02/ 1399)   |

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا