نگاهی به شعر زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست ؟ … حافظ
ـــــــــــــــــ
✓ جالب دقت است که راوی در مورد زلف ، صورتِ عرق کرده ، لبِ خندان ، پیرهن ، غزل خوانی و صراحی به دست بودنِ معشوق ، وارد دنیای استعاره ها نمی شود و حقیقتِ آن ها را همان گونه که هستند می نمایاند اما به چشم معشوق که می رسد خود را ناگزیر از استعاره می بیند و با استفاده از کلمه ی نرگس ، خود را از حقیقت آن دور می کند و به جهان رمز و رازها می افکند ؛ همان نرگسی که در مقابل غزلخوانی معشوق دست به عربده جویی زده است .

✓ هر چند زلفِ آشفته ، صورتِ عرق کرده ، لب خندان ، پیرهن ، غزلخوانی و صراحی به دست بودن معشوق ، می توانند زیبا باشند اما به تعبیر سقراط ، «خودِ زیبایی» نیستند بلکه نمودهایی از آنند ؛ همان طور که افلاطون در رساله مهمانی می گوید زیبایی علت نیست بلکه معلول و نتیجه ی عشق است .

✓ با این که این غزل با صدا و روایت عاشق شروع شده ولی مُسَلّم است که قبل از آن ، طوفانی از نگاه در فضایی از سکوت می وزیده و عاشق برای لحظاتی همه تن چشم شده که این چنین با جزئیات دست به توصیفِ معشوق خود زده است . و البته چه خوش گفته اند : « آن‌کس که نگریستن نداند ، نگریسته نخواهد شد . »

✓ آیا این ماجرا واقعاَ اتفاق افتاده است ؟ یعنی معشوق تا به بالین عاشق آمده است یا عاشق در خیال خود ، معشوق را تا به سر بالین خود کشانده است ؟ گفته اند راز هنر این است که می تواند نسبت تازه ای از حقیقت و دروغ را بیافریند .

✓ با توجه به این که زمان ماجرا مربوط به «نیم شب دوش» است ، این روایت می تواند حاکی از این باشد که عاشق دارد حالِ چیزهای «گذشته» ی خود را با مخاطب در میان می گذارد یعنی دارد از «حافظه» نقل می کند ولی آیا نمی توان این گونه پنداشت که شاید عاشق دارد در هیبتِ رویا به یکی از امیال سرکوب شده ی خود ، جان می بخشد یعنی حالِ چیزهای «آینده» ی خود را که همان انتظار است بازگو می کند ؟ شاید او انتظار داشته است معشوقه اش را با آن توصیفات و با آن شکل و شمایل در کنارِ بالینِ خود ببیند .

✓ عراقی در کتاب لمعات در مورد عشق نوشته است که «... اوست که خود را دوست می دارد در تو » . حالا آیا نمی توان این پرسش را مطرح کرد که آیا معشوق ، مبتلایِ خویشتن است ؟ یا بهتر بپرسیم آیا معشوقی که خود هم صاحب کشش است و هم برای نزدیکی به بالین عاشق کوشش می کند ، آمده است که خود را در احوالات عاشق نظاره کند و به تماشا بنشیند ؟ هر چند که آن کوششِ معشوق در عالم مستی و بی ارادگی جایِ بحث دارد .

✓ چرا معشوق ، پرسش خود را به صورت درِ گوشی مطرح می کند ؟ آیا می خواهد استهزایِ نمکین خود را تقویت کند که یعنی ای عاشق سر به بالین هم که بگذاری غمِ عشق من راهِ خوابت را خواهد زد .

✓ چرا با توجه به این که معشوق در حال آمدن بوده است راوی فقط بالا تنه ی او را توصیف کرده است و مثلا به شیوه ی راه رفتن ، یا چگونگی کمر یا پاها نپرداخته است ؟ در مصراع چهارم هم که معشوق ، نشسته به کار خود ادامه می دهد و نیمه ی توصیف نشده ی خود را بیش تر در هاله ی ابهام فرو می برد .
✓ شاید این گونه ماتِ احوالاتِ معشوق شدن بتواند نشانگرِ این باشد که عاشق انتظار نداشته است که معشوق را در آن زمان و یا در آن مکان ملاقات کند .

✓ پریشانیِ حالت و صورتِ معشوق هم به نظر ناشی از شرابِ آن صُراحی بوده که انگار پیش از این ملاقات نوشیده است .

✓ جالبِ دقت است که مادام که معشوق کنارِ بالینِ عاشق ننشسته است ، کلامی به زبان نمی آورد گویا نمی خواهد حماسه ی تماشا شدن از طرف عاشق خود را از شُکوه بیندازد ؛ انگار معشوق قبل از تکلم فقط عظمت دارد و بعد از تکلم ، فقط جذابیت . همان جذابیتی که بعد از نشستن معشوق ، در پوشش کلمه ها وارد صحنه می شود . آیا معشوق ، پیش از تکلم فعال تر و فاعل تر است یا بعد از تکلم ؟

✓ به نظر ، آن تماشای نازکانه و آن توصیف هایِ دقیقِ عاشق از احوالاتِ معشوق ، شائبه ی خواب بودن عاشق در بستر را کم سو و منتفی می کند . شاید آن پرسش معشوق که می گوید «...خوابت هست؟» به نوعی تمسخر و یا شوخیِ مغرضانه ای باشد با این مبنا که عاشق از دامی که در آن افتاده است آسوده خاطر نخواهد شد و حتی اگر سر بر بالین گذاشته باشد خواب به چشمانش راه پیدا نخواهد کرد .

✓ در مصراع «گفت ای عاشق دیرینه ی من خوابت هست؟» گویا منادا بار معناییِ خاصی دارد چون معشوق به جای این که از نامِ خاصی استفاده کند از عبارتِ «عاشقِ دیرینه ی من» استفاده می کند . این عبارت هم با حال و هوای غزل سازگار است و هم به نوعی فخرِ مندرج در «من» را پُررنگ می کند و هم به قدمت و دیرینگی عشقِ عاشق که دربرگیرنده ی وفاداریِ عاشق است اشاره می کند . و البته باز آن استهزاء یا آن شوخی مغرضانه را می تواند به حرکت در بیاورد که ای عاشق ! تو را از بندِ من رهایی نخواهد بود .

✓ در زاویه ی دیدِ عاشق که دست به تدوین روایت زده است انگار مساله ی «زمان» جایگاه بسیار مهمی داشته است ؛ نیم شب دوش/عاشقِ «دیرینه» یِ من

✓ و که بود که گفت : «عشق مامور تن است در نقاب روح»
ـــــــــــــــــــــ
٩٨/١/٢۶

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 721 نفر 1689 بار خواندند
احمد آذرکمان (09 /02/ 1399)   | علی روح افزا (09 /02/ 1399)   | اکبر رشنو (10 /02/ 1399)   | عبدالرحمن بامری (13 /02/ 1399)   | طارق خراسانی (16 /02/ 1399)   | محمد مولوی (19 /03/ 1399)   | بهزاد احمدی تکانتپه (25 /04/ 1399)   | گوهر قوامی (28 /07/ 1399)   |

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا