چه شد که این شد؟

پشت چراغ قرمز، معمولا عمری از ما می گذرد! خصوصا وقتی که سربازی، گروهبانی، استواری عشقش بکشد کمی پلیس راهنمایی بازی بکند و جلوی مسیر را بگیرد تا هر وقت تشخیص داد، اجازه عبور صادر کند....
آری همانطور که چشمان قرمز از خستگی و آلودگی هوا و هر عامل آلرژی زای دیگر در محیط به روبرو خیره شده و هر از گاهی به اطراف هم توجهی نشان میدهد، این ترن افکار و اندیشه ها به سرعت برق و باد از یک گوشه به گوشه دیگر میرود و مرا با خود می برد...
از سالهای متمادی که طی شد تا بشوم این که هستم و انتخابها یا ناانتخابهایی که سرنوشت اکنونم را رقم زد همه و همه در مدار و نصف النهار این توده دویست و چند گرمی خاکستری نرم خوابیده در جدار آهیانه، رژه میروند و نشخوارهای ذهنی بسیار متنوع و رنگ به رنگی را به فراخور حال و اوضاع روحی و دماغی برایم تدارک می بینند....
چرا آن نشد، زیرا این شد! فلان چطور بهمان شد، چون بهمان آنطور فلان شد! اگر این می شد، پس آن نمی شد! خلاصه عجب اختراعی است این ابررایانه نیم وجبی که سر و ته ندارد....
در خیال و اوهامم هستم که تق و تق و تق انگشت کودکی نه چندان تر و تمیز و خوش لباس به پشت شیشه کناری راننده میخورد و چرت من را پاره میکند. عمو،عمو، یه دستمال کاغذی بخر.... عمو،عمو....
من میمانم و کیف پولی که در آن خرده نیست. آخر خیلی وقت است پول خرد ور افتاده و کارت خرید بانکی جایش را گرفته. وقتی در برابر اصرار و خودزنی کودک، به او با اشاره می فهمانم که سکه و اسکناس همراهم نیست، لبخندی میزند و می گوید کارتخوان هم داریم!!!
یا للعجب، این روزها اگر برای مالیات بر هوایی که نفس می کشیم هم کنتور به دهانمان ببندند، جای هیچ شگفتی نیست. هر مشکلی راه حل هم دارد. با آن که دو سه تا جعبه رنگ و وارنگ دستمال در گوشه و کنار ماشین دیده میشود، دلم راضی نیست دست خالی ردش کنم و کارت بانکی را از کیف پولم بیرون می آورم. تا میخواهم شیشه پنجره را پائین بکشم و کارت را روی دستگاه پوز سیار بکشم، جناب سرباز!! دستور حرکت صادر میکند و حالا که صدای بوقهای راننده های کلافه از انتظار طولانی برای گاز دادن و رفتن، بلند است، اگر بخواهم به کارم ادامه دهم، آماج کلی ناسزا و بد و بیراه و امثال آن میشوم. این است که سری به علامت تاسف تکان میدهم و پا روی پدال گاز فشار میدهم و راه می افتم. در آینه ماشین نگاه مبهوت و غم انگیز پسربچه بدرقه ام می کند....
در مسیر، دائم فکری مثل خوره در وجودم تکرار می شود. بر اساس آخرین سرشماری رسمی نفوس جمعیت کل کشور حول و حوش هشتاد میلیون و اندی باید باشد. از درس جغرافی دوره راهنمایی میدانیم که کشور عزیز ما ایران در مساحتی بالغ بر یک میلیون و ششصد و چهل و هشت هزار کیلومتر مربع گسترده شده است! یعنی چند برابر مساحت بسیاری از ممالک کوچک اروپا. معادن و ذخایر فلزات گرانبها، منابع سرشار طبیعی، موقعیت کم نظیر ترانزیتی و تجاری، خاک زرخیز کشاورزی، گنجینه ارزشمند علوم و صنایع و .... به راستی با این همه نعمت و برکت و رحمت خدادادی، هنوز یک کودک ایرانی به جای حضور در مدرسه یا پرداختن به بازی و ورزش و تفریح، برای گذران حوائج اولیه مثل خوراک و پوشاک، باید سر چهارراهها با به جان خریدن همه مخاطراتش، ویلان باشد!؟
به راستی ایراد کار در چیست؟ ضعف برنامه، اراده، فهم و درک و دانش مدیریت مسئله، فساد سازمان یافته و بی اثری مکانیزمهای قانونی و قضایی ضد فساد، یا ترکیبی از تمام عوامل؟!
این در حالی است که کشورهای متعددی در دنیا میتوان سراغ گرفت که تنها با یک یا دو نمونه از آنچه در این سرزمین ریخته است، از پس تمام مسائل و نیازهای اقتصادی و اجتماعی خود به خوبی بر آمده اند و رضایت از سطح زندگی برای عموم مردم قابل قبول بوده است. به راستی آنها چه دارند که ما فکر میکنیم داریم و خیلی وقت است که نداریم؟....

آبان 99

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 68 نفر 108 بار خواندند
کرم عرب عامری (13 /08/ 1399)   | کاویان هایل مقدم (14 /08/ 1399)   | ابراهیم حاج محمدی (14 /08/ 1399)   | محمد مولوی (16 /08/ 1399)   |

نظر 1

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا