اولین تجربه ی دوربین

درست روز تولدم در پایان شهریور بود که به اتفاق خانواده و دوستان در بوستانی جمع شده بودیم و گوشی همراهم زنگ خورد. از دفتر سینمایی بود. دعوت به کار و عقد قرارداد همکاری برای یک سکانس از یک پروژه سینمایی با هدف جشنواره امسال. فردای آن روز راس ساعت قرار، در دفتر بودم و کارگردان جوان و با صفایی که در ورکشاپی در کرج یک روز با او گذراندیم و مطالب خوبی از کوله بار دانش و تجربه اش اندوختیم و نمونه اتودهای ما را دیده بود، جلوی من نشسته بود و صحبت از چند و چون کار می کرد. همان اول آب پاکی را ریخت که کار مزایای مادی ندارد لااقل برای اولین همکاری! اما قول می دهم دیده شوید آن هم در یک رویداد بزرگ مثل جشنواره فیلم. خوب برای من از تئاتر آمده، همین هم فرصت عرض اندام بود. پذیرفتم و قرار شد بنا به توصیه بخش گریم، برای نقشی که داشتم دست به صورتم نزنم تا محاسنم بلند شود. کار را از طریق گروه واتس اپی دنبال می کردم. با آنکه پیش بینی شروع کار هفته دوم مهر ماه بود، اولین دستور آفیش بازیگران که در گروه اعلام شد اوایل آبان بود. یادم هست لوکیشن هنرستانی در نزدیکی محل سکونت من بود و از این بابت شانس داشتم و روز اول زودتر از همه حتی کارگردان و دستیارش در آنجا حاضر شدم. البته نام من در لیست بازیگران دعوت شده آن روز نبود اما علاقمند بودم از نزدیک با کار درگیر شوم. خلاصه که بعد ساعتی سر و کله عوامل یواش یواش پیدا شد. پس از چاق سلامتی با دستیار کارگردان، گفت که شما لازم نبود امروز باشید و من پیامی که توی گروه دادم کلی بود و به همه خوش آمد گفتم. آن روز دقایقی بودم و رفتم.
تا دو روز قبل که بالاخره بعد از بیست و دو روز فیلمبرداری مستمر، نوبت به سکانسی رسید که من در آن نقش داشتم. چندین بار دیالوگ خوانی کرده بودم، آن را ضبط کردم و شنیدم و آماده برای اجرا. ساعت 14 محل کار را به قصد لوکیشنی که اعلام کرده بودند (باغ موزه قصر) ترک کردم. روز قبل هم به اصطلاح استندبای بودم که هر وقت تماس گرفتند راه بیفتم به سمت محل فیلمبرداری ولی نیاز نشد. مسئول لباس دو دست کت و شلوار را تائید کرده بود که صبح روز قبل یکی را پوشیدم و دومی را توی ماشین گذاشتم. وقتی رسیدم عوامل سر صحنه مشغول بودند. با دستیار کارگردان سلام و علیکی داشتم و بابت حضور به موقع تشکر کرد. بعد رفتم آن کت و شلوار اضافه را از ماشین آوردم و تحویل اتاق لباس دادم. قرار شد فقط پیراهن عوض کنم و با همان لباسی که به تن داشتم جلوی دوربین بروم.ساعت 16 برای حضور من تعیین شده بود که نیم ساعت هم زودتر رسیدم. گروه که میانگین سنی شان حدود 25 تا 30 سال می شد شدیدا درگیر کارها بودند و هر از گاهی جوکی، تشری، سکوتی و خلاصه کلکسیونی از رفتارهای جالب را می توانستی ببینی. اما فرمانده، خوب معلوم است که کارگردان بود. کار طول کشید و طول کشید و رفته رفته آثار خستگی در من هم پدیدار شد خصوصا که چند وقتی است این دیسک کمر لعنتی امانم را بریده و نمی توانم در یک وضعیت مثلا سرپا یا خیلی نشستن، بمانم و دائم باید حرکات بدنی تجویز شده از سوی فیزیوتراپ را انجام بدهم تا دچار اسپاسم و تحریک سیاتیک و درد لامروت آن نشوم. دردسرتان ندهم که واقعا مکشوف شد چه کار پرزحمت و طاقت فرسایی داشته اند این بچه ها طی این همه روز مداوم که پشت هم از خواب و خوراک زده و گاهی برای گرفتن یک برداشت ده ها بار به اصطلاح خود سینمایی ها کات داده اند و دوباره از نو....
بالاخره در سرمای شب آبانماهی در محوطه باز زندان قصر سابق در حالیکه زمین را با آب پاش خیس کرده و برگهای زرد خشک روی آن ریخته بودند، برداشت سکانس ما با چند زاویه تکرار برای تهیه راش های مختلف تدوین انجام شد.فک بچه ها از زور ایستادن در سرما به هم می سائید. بین هر برداشت چای و نسکافه لازم بود تا کمی گرم شویم. وقتی آخرین برداشت سکانس تمام شد ساعت نزدیک پنج صبح را نشان میداد!
با همه اینها، یک لذت خاص غیر قابل توصیف در وجود همه مان موج میزد. انگار در جبهه، معبری باز کردیم یا آخرین سنگ نمای ساختمانی را نصب کرده باشیم یا شاید یک تابلوی نقاشی بسیار زیبا را برای نمایش عموم تمام کرده باشیم.
خواب فردا صبح، چقدر آرامش بخش بود. و "حرف آخر" اینکه:
امیدوارم نتیجه کار در جشنواره امسال مورد توجه مخاطبین قرار بگیرد، چون الحق و الانصاف همه از جان و دل مایه گذاشتند.
آبان 99 - بازیگر فیلم حرف آخر

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 113 نفر 174 بار خواندند
محمد مولوی (27 /08/ 1399)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا